کلیات سعدی/غزلیات/بیا بیا که مرا با تو ماجرایی هست
ظاهر
۱۰۹– ب، ط
بیا بیا که مرا با تو ماجرائی هست | بگوی اگر گنهی رفت و گر خطائی هست | |||||
روا بود که چنین بیحساب دل ببری؟ | مکن، که مظلمهٔ خلق را جزائی هست | |||||
توانگرانرا عیبی نباشد ار وقتی | نظر کنند که در کوی ما گدائی هست | |||||
بکام دشمن و بیگانه رفت چندین روز | ز دوستان نشنیدم که آشنائی هست | |||||
کسی نماند که بر درد من نبخشاید[۱] | کسی نگفت که بیرون ازین[۲] دوائی هست | |||||
هزار نوبت اگر خاطرم بشورانی | ازینطرف که منم همچنان صفائی هست | |||||
بدود آتش ماخولیا دماغ بسوخت | هنوز جهل مصوّر که کیمیائی هست | |||||
بکام دل نرسیدیم و جان بحلق رسید | و گر بکام رسد همچنان رجائی هست | |||||
بجان دوست که در اعتقاد سعدی نیست | که در جهان بجز از کوی دوست جائی هست |