خاقانی (قصاید)/هان ای دل عبرت بین از دیده نظر کن هان
ظاهر
هان ای دل عبرت بین از دیده عبر کن هان | ایوان مدائن را آیینهٔ عبرت دان | |||||
یک ره ز لب دجله منزل به مدائن کن | وز دیده دوم دجله بر خاک مدائن ران | |||||
خود دجله چنان گرید صد دجلهٔ خون گویی | کز گرمی خونابش آتش چکد از مژگان | |||||
بینی که لب دجله کف چون به دهان آرد | گوئی ز تف آهش لب آبله زد چندان | |||||
از آتش حسرت بین بریان جگر دجله | خود آب شنیدستی کاتش کندش بریان | |||||
بر دجلهگری نونو وز دیده زکاتش ده | گرچه لب دریا هست از دجله زکات استان | |||||
گر دجله درآمیزد باد لب و سوز دل | نیمی شود افسرده، نیمی شود آتشدان | |||||
تا سلسلهٔ ایوان بگسست مدائن را | در سلسله شد دجله، چون سلسله شد پیچان | |||||
گهگه به زبان اشک آواز ده ایوان را | تا بو که به گوش دل پاسخ شنوی ز ایوان | |||||
دندانهٔ هر قصری پندی دهدت نو نو | پند سر دندانه بشنو ز بن دندان | |||||
گوید که تو از خاکی، ما خاک توایم اکنون | گامی دو سه بر مانه و اشکی دو سه هم بفشان | |||||
از نوحهٔ جغد الحق ماییم به درد سر | از دیده گلابی کن، درد سر ما بنشان | |||||
آری چه عجب داری کاندر چمن گیتی | جغد است پی بلبل، نوحه است پی الحان | |||||
ما بارگه دادیم، این رفت ستم بر ما | بر قصر ستمکاران تا خود چه رسد خذلان | |||||
گوئی که نگون کرده است ایوان فلکوش را | حکم فلک گردان یا حکم فلک گردان | |||||
بر دیدهٔ من خندی کاینجا ز چه میگرید | گریند بر آن دیده کاینجا نشود گریان | |||||
نی زال مدائن کم از پیرزن کوفه | نه حجرهٔ تنگ این کمتر ز تنور آن | |||||
دانی چه مدائن را با کوفه برابر نه | از سینه تنوری کن وز دیده طلب طوفان | |||||
این است همان ایوان کز نقش رخ مردم | خاک در او بودی دیوار نگارستان | |||||
این است همان درگه کو را ز شهان بودی | دیلم ملک بابل، هندو شه ترکستان | |||||
این است همان صفه کز هیبت ار بردی | بر شیر فلک حمله، شیر تن شادروان | |||||
پندار همان عهد است از دیدهٔ فکرت بین | در سلسلهٔ درگه، در کوکبهٔ میدان | |||||
از اسب پیاده شو، بر نطع زمین رخ نه | زیر پی پیلش بین شه مات شده نعمان | |||||
نی نی که چو نعمان بین پیل افکن شاهان را | پیلان شب و روزش گشته به پی دوران | |||||
ای بس پشه پیل افکن کافکند به شه پیلی | شطرنجی تقدیرش در ماتگه حرمان | |||||
مست است زمین زیرا خورده است بجای می | در کاس سر هرمز خون دل نوشروان | |||||
بس پند که بود آنگه بر تاج سرش پیدا | صد پند نوست اکنون در مغز سرش پنهان | |||||
کسری و ترنج زر، پرویز و به زرین | بر باد شده یکسر، با خاک شده یکسان | |||||
پرویز به هر بزمی زرین تره گستردی | کردی ز بساط زر زرین تره را بستان | |||||
پرویز کنون گم شد، زان گمشده کمتر گو | زرین تره کو برخوان؟ روکم ترکوا برخوان | |||||
گفتی که کجا رفتند آن تاجوران اینک | ز ایشان شکم خاک است آبستن جاویدان | |||||
بس دیر همی زاید آبستن خاک آری | دشوار بود زادن، نطفه ستدن آسان | |||||
خون دل شیرین است آن می که دهد رزبن | ز آب و گل پرویز است آن خم که نهد دهقان | |||||
چندین تن جباران کاین خاک فرو خورده است | این گرسنه چشم آخر هم سیر نشد ز ایشان | |||||
از خون دل طفلان سرخاب رخ آمیزد | این زال سپید ابرو وین مام سیه پستان | |||||
خاقانی ازین درگه دریوزهٔ عبرت کن | تا از در تو زین پس دریوزه کند خاقان | |||||
امروز گر از سلطان رندی طلبد توشه | فردا ز در رندی توشه طلبد سلطان | |||||
گر زاده ره مکه تحقه است به هر شهری | تو زاد مدائن بر سبحه ز گل سلمان | |||||
این بحر بصیرت بین بیشربت ازو مگذر | کز شط چنین بحری لب تشنه شدن نتوان | |||||
اخوان که ز راه آیند آرند رهآوردی | این قطعه رهآورد است از بهر دل اخوان | |||||
بنگر که در این قطعه چه سحر همی راند | مهتوک مسیحا دل، دیوانهٔ عاقل جان |