خاقانی (غزلیات)/تا جهان است از جهان اهل وفایی برنخاست

از ویکی‌نبشته
خاقانی (غزلیات) از خاقانی
(تا جهان است از جهان اهل وفایی برنخاست)
  تا جهان است از جهان اهل وفایی برنخاست نیک عهدی برنیامد، آشنایی برنخاست  
  گویی اندر کشور ما برنمی‌خیزد وفا یا خود اندر هفت کشور هیچ جایی برنخاست  
  خون بخون میشوی کز راحت نشانی مانده نیست خود بخود میساز کز همدم وفایی برنخاست  
  از مزاج اهل عالم مردمی کم جوی از آنک هرگز از کاشانه کرکس همایی برنخاست  
  باورم کن کز نخستین تخم آدم تا کنون از زمین مردمی مردم گیایی برنخاست  
  وحشتی داری برو با وحش صحرا انس گیر کز میان انس و جان وحشت‌زدایی برنخاست  
  کوس وحدت زن در این پیروزه گنبد کاندراو از نوای کوس وحدت به صدایی برنخاست  
  درنورد از آه سرد این تخت سبز نرد را کاندراو تا اوست خصلی بی‌دغایی برنخاست  
  میل در چشم امل کش تا نبیند در جهان کز جهان تاریک‌تر زندان سرایی برنخاست  
  از امل بیمار دل را هیچ نگشاید از آنک هرگز از گوگرد تنها کیمیایی برنخاست  
  از کس و ناکس ببر خاقانی آسا کز جهان هیچ صاحب‌درد را صاحب‌دوایی برنخاست