دیوان حافظ/چو گل هر دم ببویت جامه در تن
ظاهر
۳۸۹ | چو گل هر دم ببویت جامه در تن | کنم چاک از گریبان تا بدامن | ۳۹۰ | |||
تنت را دید گل گوئی که در باغ | چو مستان جامه را بدرید بر تن | |||||
من از دست غمت مشکل برم جان | ولی دل را تو آسان بردی از من | |||||
بقول دشمنان برگشتی از دوست | نگردد هیچکس با دوست دشمن | |||||
تنت در جامه چون در جام باده | دلت در سینه چون در سیم آهن | |||||
ببار ای شمع اشک از چشم خونین | که شد سوز دلت بر خلق روشن | |||||
مکن کز سینهام آه جگرسوز | برآید همچو دود از راه روزن | |||||
دلم را مشکن و در پا مینداز | که دارد در سر زلف تو مسکن | |||||
چو دل در زلف تو بستست حافظ | ||||||
بدینسان کار او در پا میفکن |