دیوان حافظ/مجمع خوبی و لطف است عذار چو مهش

از ویکی‌نبشته
۲۸۹  مجمع خوبی و لطفست عذار چو مهش لیکنش مهر و وفا نیست خدایا بدهش  ۲۷۹
  دلبرم شاهد و طفلست و ببازی روزی بکشد زارم و در شرع نباشد گنهش  
  من همان به که ازو نیک نگه دارم دل که بد و نیک ندیدست و ندارد نگهش  
  بوی شیر از لب همچون شکرش می‌آید گر چه خون میچکد از شیوهٔ چشم سیهش  
  چارده ساله بتی چابک[۱] شیرین دارم که بجان حلقه بگوش است مه چاردهش  
  از پی آن گل نورُسته دل ما یا رب خود کجا شد که ندیدیم درین چند گهش  
  یار دلدار من ار قلب بدینسان شکند ببرد زود بجانداری[۲] خود پادشهش  
  جان بشکرانه کنم صرف گر آن دانهٔ دُر  
  صدف سینهٔ حافظ بود آرامگهش  


  1. چنین است در خ ق ل و سودی و غالب نسخ قدیمه بدون واو عاطفه، نسخ جدیده : چابک و شیرین (با واو عاطفه)
  2. چنین است در جمیع نسخ خطّی نزد اینجانب بدون استثنا و نیز در شرح سودی، غالب نسخ چاپی : بسرداری.