شاهنامه (تصحیح ژول مل)/داستان ضحاک و پدرش

از ویکی‌نبشته

داستان ضحاک با پدرش

  یکی مرد بود اندر آن روزگار ز دشت سواران نیزه گذار  
  گرانمایه هم شاه و هم نیکمرد ز ترس جهاندار با باد سرد  
  که مرداس نام گرانمایه بود بداد و دهش برترین مایه بود  
  مر او را ز دوشیدنی چارپای ز هر یک هزار آمدندی بجای  
  بز و اشتر و میشرا همچنین بدوشندگان داده بد پاکدین  ۹۰
  همان گاو دوشا بفرمان بری همان تازی اسپان همچون پری  
  بشیر آن کسیرا که بودی نیاز بدآن خواسته دست بردی دراز  
  پسر بد مر آن پاکدلرا یکی کش از مهر بهره نبود اندکی  
  جهانجوی را نام ضحّاک بود دلیر و سبکسار و ناباک بود  
  کجا پیورسپش همی خواندند چنین نام بر پهلوی راندند  ۹۵
  کجا پیور از پهلوانی شمار بود در زبان دری ده هزار  
  ز اسپان تازی به زرّین ستام ورا بود پیور که بردند نام  
  شب و روز بودی دو بهره بزین ز راه بزرگی نه از راه کین  
  چنان بد که ابلیس روزی بگاه بیآمد بسان یکی نیکخواه  
  دل پورش از راه نیکی ببرد جوان گوش گفتار او را سپرد  ۱۰۰
  همانا خوش آمدش گفتار اوی نبود آگه از زشت کردار اوی  
  بدو داد هوش و دل و جان پاک برآگند بر تارک خویش خاک  
  چو ابلیس دید آن که او دل بباد برافگند از آن گشت بسیار شاد  
  فراوان سخن گفت زیبا و نغز جوانرا ز دانش تهی بود مغز  
  همی گفت دارم سخنها بسی که آنرا جز از من نداند کسی  ۱۰۵
  جوان گفت برگوی و چندین مپای بیآموز ما را تو ای نیک رای  
  بدو گفت پیمانت خواهم نخست پس آنگه سخن درکشایم درست  
  جوان نیکدل بود پیمانش کرد چنان که بفرمود سوگند خورد  
  که راز تو با کس نگویم ز بن ز تو بشنوم هر چه گوئی سخن  
  بدو گفت جز تو کسی در سرای چرا باید ای نامور کدخدای  ۱۱۰
  چباید پدر چون پسر چون تو بود یکی پندت از من بباید شنود  
  زمانه درین خواجهٔ سالخورد همی دیر ماند تو اندر نورد  
  بگیر این سرمایه درگاه او ترا زیبد اندر جهان جاه او  
  برین گفتهٔ من چو داری وفا جهانرا تو باشی یک پادشا  
  چو ضحّاک بشنید اندیشه کرد ز خون پدر شد دلش پر ز درد  ۱۱۵
  بابلیس گفت این سزاوار نیست دگر گوی که این از در کار نیست  
  بدو گفت اگر بگذری زین سخن بتابی ز پیمان و سوگند من  
  بماند بگردنت سوگند و بند شوی خوار وماند پدرت ارجمند  
  سر مرد تازی بدام آورید چنان شد که فرمان او برگزید  
  بپرسید کین چاره بر من بگوی نه برتابم از رای تو هیچ روی  ۱۲۰
  بدو گفت من چاره سازم ترا بخورشید سر برفرازم ترا  
  تو در کار خاموش میباش وبس نباید مرا یاری از هیچکس  
  چنان چون بباید بسازم تمام تو تیغ سخن بر مکش از نیم  
  مر آن پادشا را در اندر سرای یکی بوستان بود بس دلکشای  
  گرانمایه شبگیر برخاستی ز بهر پرستش بیآراستی  ۱۲۵
  سر و تن بشستی نهفته بباغ پرستنده با او نبردی چراغ  
  بر آن راه واژونه دیو نژند یکی ژرف چاهی بره بر بکند  
  پس ابلیس واژونه این ژرف چاه بخاشاک پوشید و بسپرد راه  
  شب آمد سوی باغ بنهاد روی سر تازیان مهتری نامجوی  
  چو آمد بنزدیک آن ژرف چاه یکایک نگون شد سر بخت شاه  ۱۳۰
  بچاه اندر افتاد و بشکست پست شد آن نیکدل مرد یزدان پرست  
  بهر نیک و بد شاه آزاد مرد بفرزند برنا زده باد سرد  
  همی پروریدش بناز و برنج بدو بود شاد و بدو داد گنج  
  چنان بدکنش شوخ فرزند اوی نجست از ره شرم پیوند اوی  
  بخون پدر گشت هم داستان ز دانا شنیدستم این داستان  ۱۳۵
  که فرزند بد گر یود نرّه شیر بخون پدر هم نباشد دلیر  
  اگر در نهانی سخن دیگر است پژوهنده را راز با مادر است  
  فرومایه ضحّاک بیدادگر بدین چاره بگرفت گاه پدر  
  چو ابلیس پیوسته دید این سخن یکی پند دیگر نو افگند بن  ۱۴۰
  بدو گفت چون سوی من تافتی ز گیتی همه کام دل بافتی  
  اگر همچنین نیز پیمان کنی نه پیچی ز گفتار و فرمان کنی  
  جهان سر بسر پادشاهی تراست دد و دام با مرغ و ماهی تراست  
  چو این گفته شد ساز دیگر گرفت دگر گونه چاره گرفت ای شکفت