کلیات سعدی/غزلیات/ما در این شهر غریبیم و در این ملک فقیر

از ویکی‌نبشته
پرش به ناوبری پرش به جستجو

۳۰۹– ط، خ

  ما درین شهر غریبیم و درین ملک فقیر بکمند تو گرفتار و بدام تو اسیر  
  دَرِ آفاق گشادست ولیکن بستست از سر زلف تو در پای دل ما زنجیر[۱]  
  من نظر باز گرفتن نتوانم همه عمر[۲] از من ایخسرو خوبان[۳] تو نظر بازمگیر  
  گر چه در خیل تو بسیار به از ما باشد ما ترا در همه عالم نشناسیم نظیر  
  در دلم بود که جان بر تو فشانم روزی باز در خاطرم آمد که متاعیست حقیر  
  این حدیث از سر دردیست[۴] که من میگویم تا بر آتش ننهی بوی نیاید ز عبیر  
  گر بگویم که مرا حال پریشانی نیست رنگ رخسار خبر میدهد از سرّ ضمیر  
  عشق پیرانه سر از من عجبت میآید چه جوانی تو که از دست ببردی دل پیر؟  
  من ازین هر دو کمانخانهٔ ابروی تو چشم برنگیرم و گرم چشم بدوزند بتیر  
  عجب از عقل کسانی که مرا پند دهند برو ایخواجه که عاشق نبود پند پذیر  
  سعدیا پیکر مطبوع برای نظرست گر نبینی چه بود فائدهٔ چشم بصیر؟  

  1. شکل غلط قبلی: ... دل ما زبخیر
  2. هرگز.
  3. شیرین.
  4. درداست.