دیوان شمس/بنمای رخ که باغ و گلستانم آرزوست

از ویکی‌نبشته
دیوان شمس (غزلیات) از مولوی
(بنمای رخ که باغ و گلستانم آرزوست)
  بنمای رخ که باغ و گلستانم آرزوست بگشای لب که قند فراوانم آرزوست  
  ای آفتاب حسن برون آ دمی ز ابر کان چهره مشعشع تابانم آرزوست  
  بشنیدم از هوای تو آواز طبل باز باز آمدم که ساعد سلطانم آرزوست  
  گفتی ز ناز بیش مرنجان مرا برو آن گفتنت که بیش مرنجانم آرزوست  
  وان دفع گفتنت که برو شه به خانه نیست وان ناز و باز و تندی دربانم آرزوست  
  در دست هر کی هست ز خوبی قراضه‌هاست آن معدن ملاحت و آن کانم آرزوست  
  این نان و آب چرخ چو سیل‌ست بی‌وفا من ماهیم نهنگم عمانم آرزوست  
  یعقوب وار وااسفاها همی‌زنم دیدار خوب یوسف کنعانم آرزوست  
  والله که شهر بی‌تو مرا حبس می‌شود آوارگی و کوه و بیابانم آرزوست  
  زین همرهان سست عناصر دلم گرفت شیر خدا و رستم دستانم آرزوست  
  جانم ملول گشت ز فرعون و ظلم او آن نور روی موسی عمرانم آرزوست  
  زین خلق پرشکایت گریان شدم ملول آن‌های هوی و نعره مستانم آرزوست  
  گویاترم ز بلبل اما ز رشک عام مهرست بر دهانم و افغانم آرزوست  
  دی شیخ با چراغ همی‌گشت گرد شهر کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست  
  گفتند یافت می‌نشود جسته‌ایم ما گفت آن که یافت می‌نشود آنم آرزوست  
  هر چند مفلسم نپذیرم عقیق خرد کان عقیق نادر ارزانم آرزوست  
  پنهان ز دیده‌ها و همه دیده‌ها از اوست آن آشکار صنعت پنهانم آرزوست  
  خود کار من گذشت ز هر آرزو و آز از کان و از مکان پی ارکانم آرزوست  
  گوشم شنید قصه ایمان و مست شد کو قسم چشم صورت ایمانم آرزوست  
  یک دست جام باده و یک دست جعد یار رقصی چنین میانه میدانم آرزوست  
  می‌گوید آن رباب که مردم ز انتظار دست و کنار و زخمه عثمانم آرزوست  
  من هم رباب عشقم و عشقم ربابی‌ست وان لطف‌های زخمه رحمانم آرزوست  
  باقی این غزل را ای مطرب ظریف زین سان همی‌شمار که زین سانم آرزوست  
  بنمای شمس مفخر تبریز رو ز شرق من هدهدم حضور سلیمانم آرزوست