پرش به محتوا

گفتار در روش راه بردن عقل/بخش سوم

از ویکی‌نبشته
این مقاله بعنوان ضمیمه در کتاب سیر حکمت در اروپا منتشر شده است.

بخش سوم

باری همچنان که هرگاه کسی خانه‌ای دارد و می‌خواهد آنرا نو کند پیش از دست بردن باین کار هر آینه آنرا میکوبد، و مصالح فراهم میسازد و معمار مییابد با خود فن معماری می‌آموزد و با دقت تمام طرح میریزد اما با اینهمه نمیتواند قانع شود بلکه ناچار از پیش خانهٔ دیگری آماده میکند که هنگام ساختمان بتواند در آن بآسایش زیست نماید. بر همین سان چون مرا عقل بر آن داشت که در عقاید خود مردد باشم برای اینکه در اعمالم باری بحال تردید نمانم و بتوانم تا ممکن است بخوشی زندگانی کنم یک دستور اخلاقی موقت برای خود برگزیدم و آن مبنی بر سه چهار اصل بود که اینک برای شما از بیان آن تن نمیزنم.

اصل اول اینکه پیرو قوانین و آداب کشور خود باشم، و دیانتی را که خداوند دربارهٔ من تفضل کرده و از کودکی مرا بآن پرورده است پیوسته نگاه بدارم و در امور دیگر پیروی کنم از عقاید معتدل دور از افراط و تفریط که خردمندترین اشخاصی را که باید با آنها نشست و برخاست کنم به آن معتدل و عامل یابم، زیرا چون معتقدات خود را کنار می‌گذاشتم که به آزمایش در آوردم همانا بهترین کار این بود که عقاید خردمندترین مردم را پیروی کنم چون ممکن است میان ایرانی‌ها و چینی‌ها هم کسانی بدانشمندی خود ما باشند[۱] سودمندتر آن دانستم که دانشمندانی را که با آنها باید آمیزش داشته باشم مقتدای خود قرار دهم و برای اینکه بدانم براستی عقاید آنها چیست آنچه را بآن عمل می‌کنند مناط بدانم نه آنچه می‌گویند، زیرا با فساد اخلاق ما کمتر کسی حاضر میشود آنچه را که معتقد است بگوید گذشته از این که بسیاری از مردم از عقاید خویش آگاه نیستند، چه عملی از ذهن که مایهٔ اعتقاد بامری می‌شود غیر از آنست که علم به اعتقاد را حاصل می‌کند[۲] و غالباً این دو عمل با هم جمع نمی‌شود. و هرگاه می‌دیدم در یک امر چندین عقیده یکسان پذیرفته است، آنرا که معتدل‌تر بود برمی‌گزیدم چه عقاید معتدل همواره در عمل آسانتر و بر حسب ظاهر بهتر است، از آنرو که آنچه زیاده روی و از حد اعتدال بیرون باشد برحسب عادت بد است و میانه روی باین ملاحظه پسندیده‌تر است، که اگر کج روم از راه راست کمتر دور شوم، چه هر گاه از کناری روم، ممکن است از راه راست بر کنار دیگر باشد و ناچار شوم بآنجا برگردم و بویژه از جملهٔ زیاده‌رویها میدانستم تعهداتی را که بموجب آن شخص چیزی از آزادی خود میکاهد، هر چند این قاعده را ناپسند نمیدانم که نظر بتلون نفوس ضعیف، برای این که اگر کسی نیت خیری دارد آنرا بر نگرداند، عهد و پیمانی کند که پای بند آن گردد و یا اگر هم نیت او خیر و شری ندارد، در معامله برای اطمینان از وقوع آن عقدی ببندد که لازم شود[۳] اما چون من هیچ چیز در جهان نمیدیدم که پیوسته بیک حالت بماند، و دربارهٔ خویش مخصوصاً امیدوار بودم باینکه همواره آراء خود را تکمیل کنم و بهبودی دهم پس خطای بزرگ و خلاف عقل میدانستم که اگر در آن موقع چیزی را بپسندم مقید شوم که بعدها نیز آنرا درست بدانم. در حالیکه ممکن است درستی از او زایل شود یا عقیدهٔ من برگردد.

اصل دوم این بود که هرقدر بیشتر بتوانم در کار خود پا بر جا و استوار باشم، و هرگاه بر رأیی تصمیم کردم هرچند محل شبهه و تردید بوده باشد چنان دنبال آن را بگیرم که گوئی بهیچوجه جای تشکیک نبوده است، و در این باب مانند مسافرین رفتار کنم که چون در بیشه راه گم کنند نباید بسرگردانی گاه از یکسو و زمانی سوئی دیگر روند یا یکجا درنگ کنند، بلکه باید همواره تا میتوانند بیک جهت بخط مستقیم حرکت کرده بدلایل ضعیف تغییر خط سیر ندهند، هرچند در آغاز آنرا بتصادف اختیار کرده باشند، چه باین شیوه اگر بنقطهٔ مقصود نروند لامحاله بجائی میرسند که در هر حال بهتر از میان بیشه است. همچنین چون غالباً در اعمال زندگانی تأخیر جایز نیست این نکته حقیقتی است مسلم که هرگاه کسی قادر بر تشخیص رأی درست نباشد، باید رأیی را که درستی آن محتمل است اختیار کند و اگر هم میان چندین رأی ترجیح تواند، باید بر یکی جازم شود و از آن پس در عمل آن را مورد تردید نداند، بلکه چون موجبات جزم او صحیح بوده آنرا درست و مسلم انگارد و این شیوه از آن زمان مرا رهائی داد از پشیمانی و افسوسی که نصیب نفوس ضعیف و متردد است، و آنان از سستی رأی اموری را نیکو دانسته عمل میکنند و بعد حکم ببدی آن می‌نمایند.

اصل سوم اینکه همواره بغلبه بر نفس خویش بیشتر بکوشم تا بر روزگار، و بتبدیل آرزوهای خود بیشتر معتقد باشم تا بتغییر امور گیتی، و کلیهٔ این اعتقاد را در نفس خود راسخ سازم که جز اندیشه و ضمیر ما هیچ امری کاملا در اختیار ما نیست، و بنابراین در اموری که سوای خود ما است پس از آنکه بقدر قوهٔ کوشیدیم، اگر چیزی بر وفق رضا نشود آن را نسبت بخود یک سره غیر ممکن بشماریم و همین اعتقاد بس بود تا مرا مانع شود از این که آرزوئی کنم که بآن نرسم و بنابراین خرسند باشم. زیرا ارادهٔ ما طبعاً نمیگراید مگر بآنچه فهم ما حصولش را بوجهی ممکن جلوه می‌دهد، پس اگر جمیع آنچه سوای خود ماست یکسان از توانائی خویش بیرون بدانیم، البته فقدان چیزهائی که بطبع از آن محرومیم و تقصیری از آنجهت نکرده‌ایم مایهٔ حسرت نمی‌شود. چنانکه از دارا نبودن ممالک چین و مکزیک دلتنک نیستیم، و بقول معروف چون ضرورت را فضیلت خود قرار دهیم، هنگام ناخوشی حسرت تندرستی نخواهیم خورد، و در زندان بر آزادی تأسف نخواهیم داشت، چنانکه اکنون حسرت نمیبریم که تن ما مانند الماس فساد ناپذیر نیست. یا مانند مرغان برای پرواز بال و پر نداریم ولیکن اذعان می‌کنیم که ورزش طولانی و تکرار بسیار باید تا شخص خو کند باینکه امور را باین وجه ببیند، و گمان دارم آن فیلسوفان پیشین[۴] که توانسته‌اند از سر پنجهٔ روزگار رهائی یابند و با دردمندی و بیچارگی در خرسندی و خوشی با خداوندان خود همچشمی کنند سر کارشان همین بوده است یعنی همواره حدودی را که طبیعت برای ایشان مقرر نموده در نظر داشتند و چنان مسلم می‌گرفتند و قطع می‌کردند که جز اندیشهٔ خود هیچ چیز را در اختیار ندارند که همین کیفیت مانع می‌شد از این که در دل هوای دیگری داشته باشند، ولی در عوض توانائی خویش را بر نفس و اندیشه چنان کامل میساختند که از اینرو حق داشتند خود را غنی‌تر و تواناتر و آزادتر و سعادتمندتر بدانند از همهٔ مردم دیگر که این فلسفه را اختیار ننموده و هرچند بخت و روزگار با آن‌ها مساعد باشد البته آنچه را می‌خواهند ندارند.

باری در نتمیم این دستور اخلاقی بنا گذاشتم بر اینکه کارهای مختلف را که مردم در زندگی دنیا بآن اشتغال می‌جویند از نظر بگنرانم تا بهترین آن‌ها را برای خوش برگزینم، و نمی‌خواهم از کارهای دیگران سخن گویم ولیکن چنین یافتم که برای من نیکوتر کار آنست که در همان شغلی که دارم پایداری نمایم یعنی همهٔ عمر را صرف پروردن عقل کنم و باندازه‌ای که می‌توانم در شناخت حنیفت بروشی که برای خود اختیار کرده‌ام پیش روم، چه از زمانی که به پیروی این روش بنا گذاشته بودم چنان شادی‌های تمام درمی‌یافتم که گمان نمی‌کردم در این زندگانی از آن بهتر و بی‌آزارتر کامرانی میسر شود، و چون هر روز بآن وسیله حقایقی کشف می‌کردم که بنظر من در کمال اهمیت و برای مردم دیگر عموماً مجهول بود، خاطرم چنان خرسند می‌شد که بهیچ چیز دیگر دل نمیدادم. از این گذشته اختیار اصول سه گانهٔ سابق‌الذکر مبتنی بر عزم من بود، براینکه کسب معرفت را دنبال کنم زیرا چون خداوند بهر کس بینائی داد که حق را از باطل تمیز دهد هرگز ممکن نبود به پیروی عقاید دیگران راضی شوم، مگر باین نیت که در زمان مقتضی آن‌ها را با قوهٔ عقل خوش بیازمایم، و اینکه به پیروی آن عقابد راضی شده و تردید را از خود دور کردم باین امید بود که اگر عقاید نیکوتری وجود دارد، موقع دریافت آن‌ها را از دست نخواهم داد. بالاخره آرزوی خود را محدود نساخته و قانع و خرسند نمی‌شدم، اگر راهی در پیش نگرفته بودم که از آن راه با اطمینان از کسب همهٔ معلوماتی که بر آن توانا هستم از درک همهٔ تعمت‌های حقیقی که برای من میسر است نیز مطمئن باشم. خاصه اینکه چون ارادهٔ ما مایل بطلب یا دفع چیزی نمی‌شود مگر بسبب اینکه فهم ما آن را نیک یا بد جلوه می‌دهد پس کردار نیک بسته است بفهم درست[۵] و اگر شخص به نیکوتر وجهی فهم کند نیکوتر علمی که بر آن قادر است نیز می‌نماید یعنی همهٔ فضایل و نعمت‌های دیگر را که ممکن است دارا می‌شود و هرکس بر این قضیه یقین کند البته خرسند خواهد بود.

پس از آن که این اصول را بدست آوردم و آن‌ها را با حقایق ایمان که همیشه خاطرم بر امور دیگر مقدم میدارد بیک سو گذاشتم بر آن شدم که دیگر معتقدات خویش را می‌توانم بلامانع دور بیندازم و از آنجا که امیدوار بودم بآمیزش با مردم باینکار بهتر بپردازم تا با آرامیدن در حجره و کنار آتش که همهٔ تفکرات پیشین در آنجا برای من روی داده بود، دوبار عزم سفر کردم و پیش از آن که زمستان بآخر برسد براه افتادم و نه سال پی در پی دیار بدیار گردش نمودم و کوشیدم تا در همهٔ بازی‌هائی که در نمایشگاه جهان داده می‌شود از تماشائیان باشم نه از بازیگران، و مخصوصاً در هر امر اندیشه می‌کردم و در آنچه ممکن است آن را مشکوک سازد و ما را به اشتباه اندازد پس همواره خطاهائی که سابقاً در ذهنم راه یافته بود بیرون می‌کردم و در این باب بروش شکاکان[۶] نمی‌رفتم که تشکیک آنها محض شک داشتن است، و تعمد دارند که در حال تردید بمانند، بلکه برعکس منظور من همه این بود که به یقین برسم و از خاک سست و رمل رهائی یافته، و برسنگ و زمین سخت پا گذارم. و به گمانم که در این نیت کامیاب می‌شدم. زیرا چون کوشش داشتم غلط یا غیر هتیقن بودن قضایائی را که به نظر دارم به دلایل روشن و مطمئن ثابت کنم؛ نه با حدسیات ضعیف، پی، همواره از هر قضیه هرچند مشتبه و مشکوک می‌نمود سود قطعی می‌بردم، اگر همه این بود که بدانم. هیچ معلوم یقینی از آن حاصل نمی‌شود. و همچنان که مردم چون خانهٔ کهنه را کوبیدند. مصالح آن را برای ساختن خانهٔ نو به کار می‌برند، منهم در ضمن ویران ساختن عقاید بی‌بنیاد خویش، مشاهداتی نموده و تجربه‌های چند می‌کردم که به آن واسطه بعدها می‌توانستم عقاید درست‌تر اتخاذ کنم، و نیز در روشی که پیشنهاد خود ساخته بودم، همواره قدم می‌زدم، زیرا علاوه بر آن که می‌کوشیدم کلیهٔ افکار خویش را بر وفق قواعد آن روش اداره کنم. گاه گاه ساعتی چند ذخیره و بالاختصاص مصروف می‌نمودم به عمل کردن در آن روش، در مشکلات ریاضی یا غوامض دیگر که می‌توانستم یک اندازه نظیر مشکلات ریاضی قرار دهم، به این وسیله که آنها را از همهٔ اصول علوم دیگر که به درستی استوار نمی‌یافتم[۷] جداسازم، چنان که بیان آن را در این کتاب در موارد چند[۸] ملاحظه خواهند نمود. پس به این روش ظاهراً مانند کسانی روزگار می‌گذراندم که جز آرام و بی‌آزار زندگی کردن کاری نداشته، در پی جدا ساختن لذایذ از قبایح می‌باشند، و برای برخورداری از اوقات فراغت و پرهیز از دلتنگی، هرگونه تفریح نجیب را به کار می‌دارند، ولیکن در همان حال از دنبال کردن مقصود باز نمی‌ایستادم، و شاید که در کسب معرفت حقیقت از این راه بیشتر استفاده می‌کردم، تا این که تنها بخواندن کتب و معاشرت فضلا اکتفا کنم[۹].

اما این نه سال گذشت، و هنوز دربارهٔ مشکلاتی که بر حسب عادت میان فضلا بحث می‌شود اتخاذ رائی نکرده، و به جستن مبانی حکمتی که از فلسفهٔ متداولی[۱۰] به یقین نزدیک‌تر باشد وارد نشده بودم، و چون می‌دیدم بسیاری از مردمان بلند قدر سابقاً به این کار دست برده، و کامیاب نگردیده‌اند[۱۱] آن را چنان دشوار می‌انگاشتم که شاید جرأت به اقدام نمی‌کردم ولیکن دیدم بر سر زبانها افتاده که من به مقصود راه یافته‌ام، و نمی‌دانم منشاء این آوازه چه بود، اما اگر سخنان خودم در این باب تأثیری داشته و مایهٔ این فرض شده باشد، از آن نیست که داعیهٔ علم داشتم؛ بلکه جز این نبوده است که در آنچه نادان بودم بیش از کسانی که تحصیل اجمالی کرده‌اند صادقانه به نادانی خویش اقرار می‌کردم، و دلایل خود را بر مشکوک دانستن بسیاری از چیزها که مردم دیگر یقین می‌دانند اظهار می‌نمودم، اما چون آن اندازه بزرگ منش بودم که نمی‌خواستم جز آنچه هستم در بارهٔ من گمان برند، بر آن شدم که بهر وسیله بکوشم، تا آوازه و نامی را که دریافته‌ام سزاوار شوم. پس این آرزو درست هشت سال پیش مرا از همهٔ اماکنی که در آنجا دوست و آشنا داشتم دور ساخت، و اینجا منزوی گردانید؛ در کشوری[۱۲] که طول مدت جنگ[۱۳] سامانی در آن فراهم کرده، که گویا تنها مرادش از لشگرداری آنست که مردمان در کمال آسودگی از ثمرات امنیت بره‌مند باشند[۱۴]. و در میان گروهی انبوه که اهل سعی و عمل‌اند و توجه ایشان به کارهای خویش، از کنجکاوی به امور دیگران بیش است، و من در اینجا از هیچیک از لوازم آسایش که در شهرهای پر رفت و آمد فراهم است، کمی ندارم. هرچند مانند اینکه در بیابان دور دست افتاده باشم، توانسته‌ام به تنهائی و گوشه‌نشینی بسر برم.


  1. جواب از سؤال مقدر میدهد و میخواهد برساند که چاره جز پیروی از دانشمندان کشور خود نیست، زیرا که دانشمندان ممالک دیگر دسترسی ندارد و از میان اقوامیکه آنزمان بتمدن و دانشمندی معروف بودند ایرانیها و چینی‌ها را بمناسبت دوری و دسترس نبودن مثال می‌آورد
  2. مصنف اعتقاد را ناشی از اراده میداند که قوهٔ فعالهٔ نفس است و علم قوهٔ منفعلهٔ او است.
  3. میخواهد بگوید نذرها و عقود شرعی را منع نمی‌کنم.
  4. حکمای رواقی را در نظر دارد، و کلام یکی از آن طایفه است که: حکیم مانند خداوند خرسند است. کلیتاً از این دستور سوم اخلاقی استفاده می‌شود که دکارت در اخلاف متمایل بشیوهٔ رواقیان بوده، و پوشیده نیست که آن جماعت از اینرو طریقهٔ عرفا و مرتاضین داشتند.
  5. این مدعا موافق است با رأی سقراط و افلاطون که فضیلت را دانش میدانند.
  6. بصفحهٔ ۵۹ رجوع کنید.
  7. مقصود اصول طبیعیات ارسطو است.
  8. مقصود کتاب مناظر و کائنات جو و هندسه است، که این گفتار مقدمهٔ آن بود. و در واقع مصنف انقلابی را که در علم و حکمت آورده در آن کتاب و این مقدمه بنیاد نهاده است.
  9. از کلیهٔ احوال دکارت بر می‌آید که به معاشرت مردم و مخصوصاً خواندن کتب رغبت نداشته است.
  10. مقصود حکمت اسکولاستیک است که آن زمان رائج و اساس معارف اروپا بود.
  11. مقصود فرنسیس بیکن و بعضی از دانشمندان مائهٔ شانزدهم می‌باشد (به صفحهٔ ۱۰۸ رجوع کنید)
  12. مملکت هلاند.
  13. جنگ هلاندی‌ها با اسپانیا برای تحصیل آزادی و استقلال
  14. نظر به اینکه لشگرداری ممالک دیگر برای جنگ و جدال بود، نه برای حفظ انتظام و امنیت.