هاتف اصفهانی (غزلیات)/دانی که دلبر با دلم چون کرد و من چون کردمش
ظاهر
دانی که دلبر با دلم چون کرد و من چون کردمش | او از جفا خون کرد و من از دیده بیرون کردمش | |||||
گفتا چه شد آن دل که من از بس جفا خون کردمش | گفتم که با خون جگر از دیده بیرون کردمش | |||||
گفت آن بت پیمانگسل جستم ازو چون حال دل | خون ویم بادا بحل کز بس جفا خون کردمش | |||||
ناصح که میزد لاف عقل از حسن لیلی وش بتان | یک شمه بنمودم به او عاشق نه مجنون کردمش | |||||
ز افسانهی وارستگی رستم ز شرم مدعی | افسانهای گفتم وزان افسانه افسون کردمش | |||||
از اشک گلگون کردمش گلگون رخ آراسته | موزون قد نو خاسته از طبع موزون کردمش | |||||
هاتف ز هر کس حال دل جستم چو او محزون شدم | ور حال دل گفتم به او چون خویش محزون کردمش |