نظامی (هفت پیکر)/چو گریبان کوه و دامن دشت
ظاهر
چو گریبان کوه و دامن دشت | از ترازوی صبح پر زر گشت | |||||
روز یکشنبه آن چراغ جهان | زیر زر شد چو آفتاب نهان | |||||
جام زر بر گرفت چون جمشید | تاج زر برنهاد چون خورشید | |||||
بست چون زرد گل به رعنائی | کهربا بر نگین صفرائی | |||||
زر فشانان به زرد گنبد شد | تا یکی خوشدلیش در صد شد | |||||
خرمی را در او نهاد بنا | به نشاط می و نوای غنا | |||||
چون شب آمد نه شب که حجله ناز | پرده عاشقان خلوت ساز | |||||
شه بدان شمع شکر افشان گفت | تا کند لعل بر طبرزد جفت | |||||
خواست تا سازد از غنا سازی | در چنان گنبدی خوش آوازی | |||||
چون ز فرمان شه گزیر نبود | عذر یا ناز دل پذیر نبود | |||||
گفت رومی عروس چینی ناز | کی خداوند روم و چین و طراز | |||||
تو شدی زندهدار جان ملوک | عز نصره خدایگان ملوک | |||||
هرکه جز بندگیت رای کند | سر خود را سبیل پای کند | |||||
چون دعا را گزارشی سره کرد | دم خود را بخور مجمره کرد | |||||
گفت شهری ز شهرهای عراق | داشت شاهی ز شهریاران طاق | |||||
آفتابی به عالم افروزی | خوب چون نوبهار نوروزی | |||||
از هنر هرچه در شمار آید | وان هنرمند را به کار آید | |||||
داشت با آن همه هنرمندی | دل نهاد از جهان به خرسندی | |||||
خوانده بود از حساب طالع خویش | تا نه بیند بلا و درد سری | |||||
همچنان مدتی به تنهائی | ساخت با یک تنی و یکتائی | |||||
چاره آن شد که چار و ناچارش | مهربانی بود سزاوارش | |||||
چندگونه کنیز خوب خرید | خدمت کس سزای خویش ندید | |||||
هریکی تا به هفته کم و بیش | پای بیرون نهادی از حد خویش | |||||
سر برافراختی به خاتونی | خواستی گنجهای قارونی | |||||
بود در خانه کوژپشتی پیر | زنی از ابلهان ابله گیر | |||||
هر کنیزی که شه خریدی زود | پیرهزن در گزاف دیدی سود | |||||
خواندی آن نو خریده را از ناز | بانوی روم و نازنین طراز | |||||
چون کنیز آن غرور دیدی پیش | باز ماندی ز رسم خدمت خویش | |||||
ای بسا بوالفضول کز یاران | آورد کبر در پرستاران | |||||
منجنیقی بود به زیور و زیب | خانه ویران کن عیال فریب | |||||
شاه چندان که جهد بیش نمود | یک کنیزک به جای خویش نبود | |||||
هرکه را جامهای ز مهر بدوخت | چونکه بد مهر دید باز فروخت | |||||
شاه بس کز کنیزکان شد دور | به کنیزک فروش شد مشهور | |||||
از برون هر کسی حسابی ساخت | کس درون حساب را نشناخت | |||||
شه ز بس جستجوی تافته شد | بیمرادی که باز یافته شد | |||||
نه ز بیطالعی به زن بشتافت | نه کنیزی چنانکه باید یافت | |||||
دست از آلوده دامنان میشست | پاک دامن جمیلهای میشست | |||||
تا یکی روز مرد برده فروش | برده خر شاه را رساند به گوش | |||||
کامد است از بهار خانه چین | خواجهای با هزار حورالعین | |||||
دست ناکرده چندگونه کنیز | خلخی دارد و ختائی نیز | |||||
هریکی از چهره عالم افروزی | مهر سازی و مهربان سوزی | |||||
در میانه کنیزکی چو پری | برده نور از ستاره سحری | |||||
سفته گوشی چو در ناسفته | در فروشش بها به جان گفته | |||||
لب چو مرجان ولیک للبند | تلخ پاسخ ولیک شیرین خند | |||||
چون شکر ریز خنده بگشاید | خاک تا سالها شکر خاید | |||||
گرچه خوانش نواله شکرست | خلق را زو نواله جگرست | |||||
من که این شغل را پذیره شدم | زان رخ و زلف و خال خیره شدم | |||||
گر تو نیز آن جمال و دلبندی | بنگری فارغم که بپسندی | |||||
شاه فرمود کاورد نخاس | بردگان را به شاه بردهشناس | |||||
رفت و آورد و شاه در همه دید | با فروشنده کرد گفت و شنید | |||||
گرچه هریک به چهره ماهی بود | آنکه نخاس گفت شاهی بود | |||||
زانچه گوینده داده بود خبر | خوبتر بود در پسند نظر | |||||
با فروشنده گفت شاه بگوی | کاین کنیزک چگونه دارد خوی | |||||
گر بدو رغبتی کند رایم | هرچه خواهی بها بیفزایم | |||||
خواجه چین گشاده کرد زبان | گفت کین نوشبخش نوش لبان | |||||
جز یکی خوی زشت و آن نه نکوست | کارزو خواه را ندارد دوست | |||||
هرچه باید ز دلبری و جمال | همه دارد چنانکه بینی حال | |||||
هرکه از من خرد به صد نازش | بامدادان به من دهد بازش | |||||
کاورد وقت آرزو خواهی | آرزو خواه را به جان کاهی | |||||
وانکه با او مکاس بیش کند | زود قصد هلاک خویش کند | |||||
بد پسند آمدست خوی کنیز | تو شنیدم که بد پسندی نیز | |||||
او چنین و تو آنچنان بگذار | سازگاری کجا بود در کار | |||||
از من او را خریده گیر به ناز | داده گیرم چو دیگرانش باز | |||||
به که از بیع او بداری دست | بینی آن دیگران که لایق هست | |||||
هرکه طبعت بدو شود خشنود | بیبها در حرم فرستش زود | |||||
شاه در هرکه دید ازان پریان | نامدش رغبتی چو مشتریان | |||||
جز پریچهره آن کنیز نخست | در دلش هیچ نقش مهر نرست | |||||
ماند حیران در آنکه چون سازد | نرد با خام دست چون بازد | |||||
نه دلش میشد از کنیزک سیر | نه ز عیبش همیخرید دلیر | |||||
عاقبت عشق سر گرائی کرد | خاک در چشم کدخدائی کرد | |||||
سیم در پای سیم ساق کشید | گنبد سیم را به سیم خرید | |||||
در یک آرزو به خود در بست | کشت ماری وز اژدهائی رست | |||||
وان پری رو به زیر پرده شاه | خدمت اهل پرده داشت نگاه | |||||
بود چون غنچه مهربان در پوست | آشکارا ستیز و پنهان دوست | |||||
جز در خفت و خیز کان دربست | هیچ خدمت رها نکرد از دست | |||||
خانهداری و اعتماد سرای | یکیک آورد مشفقانه به جای | |||||
گرچه شاهش چو سرو بالا داد | او چو سایه به زیر پای افتاد | |||||
آمد آن پیرهزن به دم دادن | خامه خام را به خم دادن | |||||
بانگ بر زد بر آن عجوزه خام | کز کنیزیش نگذراند نام | |||||
شاه از آن احتراز کو میساخت | غور دیگر کنیزکان بشناخت | |||||
پیرزن را ز خانه بیرون کرد | به افسونگر نگر چه فسون کرد | |||||
تا چنان شد به چشم شاه عزیز | که شد از دوستی غلام کنیز | |||||
گرچه زان ترک دید عیاری | همچنان کرد خویشتنداری | |||||
تا شبی فرصت آنچنان افتاد | کاتشی در دو مهربان افتاد | |||||
پای شه در کنار آن دلبند | در خزیده میان خز و پرند | |||||
قلعه آن در آب کرده حصار | وآتش منجنیق این بر کار | |||||
شاه چون گرم گشت از آتش تیز | گفت با آن گل گلاب انگیز | |||||
کاری رطب دانه رسیده من | دیده جان و جان دیده من | |||||
سرو با قامتت گیاه فشی | طشت مه با تو آفتابه کشی | |||||
از تو یک نکته میکنم درخواست | کانچه پرسم مرا بگوئی راست | |||||
گر بود پاسخ تو راست عیار | راست گردد مرا چو قد تو کار | |||||
وانگه از بهر این دلانگیزی | کرد بر تازه گل شکرریزی | |||||
گفت وقتی چو زهره در تسدیس | با سلیمان نشسته بد بلقیس | |||||
بودشان از جهان یکی فرزند | دست و پایش گشاده از پیوند | |||||
گفت بلقیس کای رسول خدای | من و تو تندرست سر تا پای | |||||
چیست فرزند ما چنین رنجور | دست و پائی ز تندرستی دور | |||||
درد او را دوا شناختنیست | چونشناسی علاج ساختنیست | |||||
جبرئیلت چو آورد پیغام | این حکایت بدو بگوی تمام | |||||
تا چو از حضرت تو گردد باز | لوح محفوظ را بجوید راز | |||||
چارهای کو علاج را شاید | به تو آن چاره ساز بنماید | |||||
مگر این طفل رستگار شود | به سلامت امیدوار شود | |||||
شد سلیمان بدان سخن خوشنود | روزکی چند منتظر میبود | |||||
چونکه جبریل گشت هم نفسش | باز گفت آنچه بود در هوسش | |||||
رفت و آورد جبرئیل درود | از که؟ از کردگار چرخ کبود | |||||
گفت کاین را دوا دو چیز آمد | وان دو اندر جهان عزیز آمد | |||||
آنکه چون پیش تو نشیند جفت | هردو را راستی بباید گفت | |||||
آنچنان دان کزان حکایت راست | رنج این طفل بر تواند خاست | |||||
خواند بلقیس را سلیمان زود | گفته جبرئیل باز نمود | |||||
گشت بلقیس ازین سخن شادان | کز خلف خانه میشد آبادان | |||||
گفت برگوی تا چه خواهی راست | تا بگویم چنانکه عهد خداست | |||||
باز پرسیدش آن چراغ وجود | کی جمال تو دیده را مقصود | |||||
هرگز اندر جهان ز روی هوس | جز به من رغبت تو بود به کس؟ | |||||
گفت بلقیس چشم بد ز تو دور | زانکه روشنتری ز چشمه نور | |||||
جز جوانی و خوبیت کاین هست | بر همه پایگه تو داری دست | |||||
خوی خوش روی خوش نوازش خوش | بزم تو روضه و تو رضوان فش | |||||
ملک تو جمله آشکار و نهان | مهر پیغمبریت حرز جهان | |||||
با همه خوبی و جوانی تو | پادشاهی و کامرانی تو | |||||
چون ببینم یکی جوان منظور | از تمنای بد نباشم دور | |||||
طفل بیدست چون شنید این راز | دستها سوی او کشید دراز | |||||
گفت ماما درست شد دستم | چون گل از دست دیگران رستم | |||||
چون پری دید در پریزاده | دید دستی به راستی داده | |||||
گفت کای پیشوای دیو و پری | چون هنر خوب و چون خرد هنری | |||||
بر سر طفل نکتهای بگشای | تا ز من دست و از تو یابد پای | |||||
یک سخن پرسم ارنداری رنج | کز جهان با چنین خزینه و گنج | |||||
هیچ بر طبع ره زند هوست | که تمنا بود به مال کست | |||||
گفت پیغمبر خدای پرست | کانچه کس را نبود ما را هست | |||||
ملک و مال خزینه شاهی | همه دارم ز ماه تا ماهی | |||||
با چنین نعمتی فراخ و تمام | هرکه آید به نزد من به سلام | |||||
سوی دستش کنم نهفته نگاه | تا چه آرد مرا به تحفه زراه | |||||
طفل کاین قصه گفته آمد راست | پای بگشاد و از زمین برخاست | |||||
گفت بابا روانه شد پایم | کرد رای تو عالم آرایم | |||||
راست گفتن چو در حریم خدای | آفت از دست برد و رنج از پای | |||||
به که ما نیز راستی سازیم | تیر بر صید راست اندازیم | |||||
بازگو ای ز مهربانان فرد | کز چه معنی شدست مهر تو سرد | |||||
من گرفتم که میخورم جگری | در تو از دور میکنم نظری | |||||
تو بدین خوبی و پریچهری | خو چرا کردهای به بد مهری | |||||
سرو نازنده پیش چشمه آب | به هنر از راسنتی ندید جواب | |||||
گفت در نسل ناستوده ما | هست یک خصلت آزموده ما | |||||
کز زنان هر که دل به مرد سپرد | چون زه زادن رسید زاد و بمرد | |||||
مرد چون هر زنی که از ما زاد | دل چگونه به مرگ شاید داد | |||||
در سر کام جان نشاید کرد | زهر در انگبین نشاید خورد | |||||
بر من این جان از آن عزیزترست | که سپارم بدانچه زو خطرست | |||||
من که جان دوستم نه جانان دوست | با تو از عیبه برگشادم پوست | |||||
چون ز خوان اوفتاد سرپوشم | خواه بگذار و خواه بفروشم | |||||
لیک من چون ضمیر ننهفتم | با تو احوال خویشتن گفتم | |||||
چشم دارم که شهریار جهان | نکند نیز حال خویش نهان | |||||
کز کنیزان آفتاب جمال | زود سیری چرا کند همه سال | |||||
ندهد دل به هیچ دلخواهی | نبرد با کسی به سر ماهی | |||||
هرکه را چون چراغ بنوازد | باز چون شمع سر بیندازد | |||||
بر کشد بر فلک به نعمت و ناز | بفکند در زمین به خواری باز | |||||
شاه گفت از برای آنکه کسی | با من از مهر بر نزد نفسی | |||||
همه در بند کار خود بودند | نیک پیش آمدند و بد بودند | |||||
دل چو با راحت آشنا کردند | رنج خدمت گری رها کردند | |||||
هر کسی را به قدر خود قدمیست | نان میده نه قوت هر شکمیست | |||||
شکمی باید آهنین چون سنگ | کاسیاش از خورش نیاید تنگ | |||||
زن چو مرد گشاده رو بیند | هم بدو هم به خود فرو بیند | |||||
بر زن ایمن مباش زن کاهست | بردش باد هر کجا راهست | |||||
زن چو زر دید چون ترازوی زر | به جوی با جوی در آرد سر | |||||
نار کز نار دانه گردد پر | پخته لعل و نپخته باشد در | |||||
زن چو انگور و طفل بی گنهست | خام سرسبز و پخته روسیهست | |||||
مادگان در کده کدو نامند | خامشان پخته پختهشان خامند | |||||
عصمت زن جمال شوی بود | شب چو مه یافت ماهروی بود | |||||
از پرستندگان من در کس | جز خود آراستن ندیدم و بس | |||||
در تو دیدم به شرط خدمت خویش | که زمان تا زمان نمودی بیش | |||||
لاجرم گرچه از تو بی کامم | بی تو یک چشم زد نیارامم | |||||
شاه از این چند نکتههای شگفت | کرد بر کار و هیچ در نگرفت | |||||
شوخ چشم از سر بهانه نرفت | تیر بر چشمه نشانه نرفت | |||||
همچنان زیر بار دلتنگی | میبرید آن گریوه سنگی | |||||
کرد با تشنگی برابر آب | او صبوری و روزگار شتاب | |||||
پیرزن کان بت همایونش | کرده بود از سرای بیرونش | |||||
آگهی یافت از صبوری شاه | که بدان آرزو نیابد راه | |||||
عاجزش کرده نو رسیده زنی | از تنی اوفتاده تهمتنی | |||||
گفت وقتست اگر به چارهگری | رقص دیوان برآورم به پری | |||||
رخنه در مهد آفتاب کنم | قلعه ماه را خراب کنم | |||||
تا دگر زخم هیچ تیر زنی | نرسد بر کمان پیرزنی | |||||
با شه افسونگرانه خلوت خواست | رفت و کرد آن فسون که باید راست | |||||
در مکافات آن جهان افروز | خواند بر شه فسون پیرآموز | |||||
گفت اگر بایدت که کره خام | زیر زین تو زود گردد رام | |||||
کره رام کرده را دو سهبار | پیش او زین کن و به رفق بحار | |||||
رایضانی که کره رام کنند | توسنان را چنین لگام کنند | |||||
شاه را این فریب چست آمد | خشت این قالبش درست آمد | |||||
شوخ و رعنا خرید نوش لبی | مهره بازی کنی و بوالعجبی | |||||
برده پرور ریاضتش داده | او خود از اصل نرم سم زاده | |||||
باشه از چابکی و دمسازی | صد معلق زدی به هر بازی | |||||
شاه با او تکلفی در ساخت | به تکلف گرفتهای میباخت | |||||
وقت بازی در آن فکندی شست | وقت حاجت بدین کشیدی دست | |||||
ناز با آن نمود و با این خفت | جگر آنجا و گوهر اینجا سفت | |||||
رغبت آمد زرشک آن خفتن | در ناسفته را به در سفتن | |||||
گرچه از راه رشک داده شاه | گرد غیرت نشست بر رخ ماه | |||||
از ره و رسم بندگی نگذشت | یک سر موی از آنچه بود نگشت | |||||
در گمان آمدش که این چه فنست | اصل طوفان تنور پیرزنست | |||||
ساکنی پیشه کرد و صبر نمود | صبر در عاشقی ندارد سود | |||||
تا شبی خلوت آن همایون چهر | فرصتی یافت با شه از سر مهر | |||||
گفت کایخسرو فرشته نهاد | داور مملکت به دین و به داد | |||||
چون شدی راستگوی و راستنظر | بامن از راه راستی مگذر | |||||
گرچه هر روز کان گشاید کام | اولش صبح باشد آخر شام | |||||
تو که روز ترا زوال مباد | شب تو جز شب وصال مباد | |||||
صبحوارم چو دادی اول نوش | از چه گشتی چو شام سرکه فروش | |||||
گیرم از من نخورده گشتی سیر | به چه انداختیم در دم شیر | |||||
داشتی تا ز غصه جان نبرم | اژدهائی برابر نظرم | |||||
کشتنم را چه در خورد ماری | گر کشی هم به تیغ خود باری | |||||
به چنین ره که رهنمون بودت | وین چنین بازیی که فرمودت | |||||
خبرم ده که بیخبر شدهام | تا نپرم که تیز پر شدهام | |||||
به خدا و به جان تو سوگند | که ازین قفل اگر گشائی بند | |||||
قفل گنج گهر بیندازم | با به افتاد شاه در سازم | |||||
شاه از آنجا که بود دربندش | چون که دید اعتماد سوگندش | |||||
حال از آن ماه مهربان ننهفت | گفتنی و نگفتنی همه گفت | |||||
کارزوی تو بر فروخت مرا | آتشی درفکند و سوخت مرا | |||||
سخت شد دردم از شکیبائی | وز تنم دور شد توانائی | |||||
تا همان پیرزن دوا بشناخت | پیرزن وارم از دوا بنواخت | |||||
به دروغم مزوری فرمود | داشت ناخورده آن مزور سود | |||||
آتش انگیختن به گرمی تو | سختیی بد برای نرمی تو | |||||
نشود آب جز به آتش گرم | جز به آتش نگردد آهن نرم | |||||
گر نه ز آنجا که با تو رای منست | درد تو بهترین دوای منست | |||||
آتش از تو بود در دل من | پیرزن در میانه دودافکن | |||||
چون شدی شمعوار با من راست | دود دودافکن از میان برخاست | |||||
کافتاب من از حمل شد شاد | کی ز بردالعجوزم آید یاد | |||||
چند ازین داستان طبع نواز | گفت و آن نازنین شنید به ناز | |||||
چون چنان دید ترک توسن خوی | راه دادش به سرو سوسن بوی | |||||
بلبلی بر سریر غنچه نشست | غنچه بشکفت و گشت بلبل مست | |||||
طوطیی دید پر شکر خوانی | بیمگس کرد شکر افشانی | |||||
ماهیی را در آبگیر افکند | رطبی در میان شیر افکند | |||||
بود شیرین و چربیی عجبش | کرد شیرین حوالت رطبش | |||||
شه چو آن نقش راپرند گشاد | قفل زرین ز درج قند گشاد | |||||
دید گنجینهای به زر درخورد | کردش از زیبهای زرین زرد | |||||
زردیست آنکه شادمانی ازوست | ذوق حلوای زعفرانی ازوست | |||||
آن چه بینی که زعفران زردست | خنده بین زانکه زعفران خوردست | |||||
نور شمع از نقاب زردی تافت | گاو موسی بها به زردی یافت | |||||
زر که زردست مایه طربست | طین اصفر عزیز ازین سببست | |||||
شه چو این داستان شنید تمام | در کنارش گرفت و خفت به کام |