نظامی (هفت پیکر)/چون خورنق به فر بهرامی
ظاهر
چون خورنق به فر بهرامی | روضهای شد بدان دلارامی | |||||
کاسمان قبله زمین خواندش | وافرینش بهار چین خواندش | |||||
آمدند از خبر شنیدن او | صدهزار آدمی به دیدن او | |||||
هرکه میدیدش آفرین میگفت | آستانش به آستین میرفت | |||||
بر سدیر خورنق از هر باب | بیتهائی روانه گشت چو آب | |||||
تا یمن تاب شد سهیل سپهر | آن پرستش نه ماه دید و نه مهر | |||||
عدنی بود در درافشانی | یمنی پر سهیل نورانی | |||||
یمن از نقش او که نامی شد | در جهان چون ارم گرامی شد | |||||
شد چو برج حمل جهان آرای | خاصه بهرام کرده بودش جای | |||||
چونکه بر شد به بام او بهرام | زهره برداشت بر نشاطش جام | |||||
کوشگی دید کرده چون گردون | آفتابش درون و ماه برون | |||||
آفتاب از درون به جلوهگری | مه ز بیرون چراغ رهگذری | |||||
بر سر او همیشه باد وزان | دور از آن باد کوست باد خزان | |||||
چون فرو دید چار گوشه کاخ | ساحتی دید چون بهشت فراخ | |||||
از یکی سو رونده آب فرات | به گوارندگی چو آب حیات | |||||
وز دیگر سوی سدره جوی سدیر | دهی انباشته به روغن و شیر | |||||
بادیه پیش و مرغزار از پس | بادش از نافه برگشاده نفس | |||||
بود نعمان بر آن کیانی بام | به تماشا نشسته با بهرام | |||||
گرد بر گرد آن رواق بهشت | سرخی لاله دید و سبزی کشت | |||||
همه صحرا بساط شوشتری | جایگاه تذرو و کبک دری | |||||
گفت از این خوبتر چه شاید بود | به چنین جای شاد باید بود | |||||
بود دستورش آن زمان بر دست | دادگر پیشهای مسیح پرست | |||||
گفت کایزد شناختن به درست | خوشتر از هرچه در ولایت تست | |||||
گر تو زان معرفت خبرداری | دل از این رنگ و بوی برداری | |||||
زآتشانگیز آن شراره گرم | شد دل سخت کوش نعمان نرم | |||||
تا فلک برکشیده هفت حصار | منجنیقی چنین نشد بر کار | |||||
چونکه نعمان شد از رواق به زیر | در بیابان نهاد روی چو شیر | |||||
از سر گنج و مملکت برخاست | دین و دنیا بهم نیاید راست | |||||
رخت بربست از آن سلیمانی | چون پری شد ز خلق پنهانی | |||||
کس ندیدش دیگر به خانه خویش | اینت کیخسرو زمانه خویش | |||||
گرچه منذر بسی نمود شتاب | هاتف دولتش نداد جواب | |||||
داشت سوکی چنانک باید داشت | روزکی چند را به غم بگذاشت | |||||
غم بسی خورد و جای غم بودش | که سیه گشت خانه زان دودش | |||||
چون نبود از سریر و تاج گزیر | باز مشغول شد به تاج و سریر | |||||
جور بس کرد و داد پیش آورد | ملک را برقرار خویش آورد | |||||
بر سپهداریش به ملک و سپاه | خلعت و دلخوشی رسید ز شاه | |||||
داشت بهرام را چو جان عزیز | چون پدر بلکه زو نکوتر نیز | |||||
پسری خوب داشت نعمان نام | شیر یک دایه خورده با بهرام | |||||
از سر همدمی و همسالی | نشدی یک زمان ازو خالی | |||||
از یکی تخته حرف خواندندی | در یکی بزم در فشاندندی | |||||
هیچ روزی چو آفتاب از نور | این از آن آن ازین نگشتی دور | |||||
شاهزاده در آن حصار بلند | پرورش میگرفت سالی چند | |||||
جز به آموختن نبودش رای | بود عقلش به علم راهنمای | |||||
تازی و پارسی و یونانی | یاد دادش مغ دبستانی | |||||
منذر آن شاه با مهارت و مهر | آیتی بود در شمار سپهر | |||||
بود هفت اختر و دوازده برج | پیش او سرگشاده درج به درج | |||||
به خط هندسی عمل کرده | چون مجسطی هزار حل کرده | |||||
راصد چرخ آبگون بوده | قطره تا قطره قطر پیموده | |||||
از نهانخانهای دوراندیش | باز داده خبر به خاطر خویش | |||||
چون که شهزاده را به عقل و برای | دانش آموز دید و رمز گشای | |||||
تخت و میلش نهاد پیش به مهر | دروی آموخت رازهای سپهر | |||||
هر ضمیری که آن نهانی بود | گر زمینی گر آسمانی بود | |||||
همه را یک به یک بهم بردوخت | چون بهم جمله شد درو آموخت | |||||
تا چنان بهرهمند شد بهرام | کاصل هر علم را شناخت تمام | |||||
در نمودار زیچ و اصطرلاب | درکشیدی ز روی غیب نقاب | |||||
باز چون تخت و میل بنهادی | گره از کار چرخ بگشادی | |||||
چون هنرمند شد بگفت و شنید | هنرآموزی سلاح گزید | |||||
در سلاح و سواری و تک و تاز | گوی برد از سپهر چوگان باز | |||||
چون از آن پایه نیز گشت بزرگ | پنجه شیر کند و گردن گرگ | |||||
تیغ صبح از سنان گزاری او | سپر افکند با سواری او | |||||
آنچنان دوخت سنگ خاره به تیر | که ندوزند پرنیان و حریر | |||||
تیر اگر بر نشانهای راندی | جعبه را برنشانه بنشاندی | |||||
تیغ اگر برزدی به تارک سنگ | آب گشتی و لیک آتش رنگ | |||||
پیش نیزهش گر ارزنی بودی | به سنانش چو حلقه بربودی | |||||
نیزهش از حلق شیر حلقهربای | تیغش از قفل گنج حلقه گشای | |||||
در نظرگاه راست اندازی | یغلقش را به موی شد بازی | |||||
هرچه دیدی و گرچه بودی دور | زدی ار سایه بود آن گر نور | |||||
وآنچه او هم ندید در پرتاب | دولتش زد بر آنچه دید صواب | |||||
شیر پاسان پاسگاه رمه | لاف شیی ازو زدند همه | |||||
گاه بر ببر ترکتازی کرد | گاه با شیر شرزه بازی کرد | |||||
در یمن هر کجا سخن راندند | همه نجم الیمانیش خواندند |