نظامی (هفت پیکر)/چارشنبه که از شکوفه مهر
ظاهر
چارشنبه که از شکوفه مهر | گشت پیروزهگون سواد سپهر | |||||
شاه را شد ز عالم افروزی | جامه پیروزهگون ز پیروزی | |||||
شد به پیروزه گنبد از سر ناز | روز کوتاه بود و قصه دراز | |||||
زلف شب چون نقاب مشکین بست | شه ز نقابی نقیبان رست | |||||
خواست تا بانوی فسانه سرای | آرد آیین بانوانه به جای | |||||
گوید از راه عشقبازی او | داستانی به دلنوازی او | |||||
غنچه گل گشاد سرو بلند | بست بر برگ گل شمامه قند | |||||
گفت کای چرخ بنده فرمانت | واختر فرخ آفرین خوانت | |||||
من و بهتر ز من هزار کنیز | از زمین بوسی تو گشته عزیز | |||||
زشت باشد که پیش چشمه نوش | درگشاید دکان سرکهفروش | |||||
چون ز فرمان شاه نیست گزیر | گویم ار شه بود صداع پذیر | |||||
بود مردی به مصر ماهان نام | منظری خوبتر ز ماه تمام | |||||
یوسف مصریان به زیبائی | هندوی او هزار یغمائی | |||||
جمعی از دوستان و همزادان | گشته هریک به روی او شادان | |||||
روزکی چند زیر چرخ کبود | دل نهادند بر سماع و سرود | |||||
هریک از بهر آن خجسته چراغ | کرده مهمانیی به خانه و باغ | |||||
روزی آزادهای بزرگ نه خرد | آمد او را به باغ مهمان برد | |||||
بوستانی لطیف و شیرین کار | دوستان زو لطیفتر صدبار | |||||
تا شب آنجا نشاط میکردند | گاه می گاه میوه میخوردند | |||||
هر زمان از نشاط پرورشی | هردم از گونه دگر خورشی | |||||
شب چو از مشک برکشید علم | نقره را قیر درکشید قلم | |||||
عیش خوش بودشان در آن بستان | باده در دست و نغمه در دستان | |||||
هم در آن باغ دل گرو کردند | خرمی تازه عیش نو کردند | |||||
بود مهتابی آسمان افروز | شبی الحق به روشنائی روز | |||||
مغز ماهان چو گرم شد ز شراب | تابش ماه دید و گردش آب | |||||
گرد آن باغ گشت چون مستان | تا رسید از چمن به نخلستان | |||||
دید شخصی ز دور کامد پیش | خبرش داد از آشنائی خویش | |||||
چون که بشناختش همالش بود | در تجارت شریک مالش بود | |||||
گفت چون آمدی بدین هنگام | نه رفیق و نه چاکر و نه غلام | |||||
گفت کامشب رسیدم از ره دور | دلم از دیدنت نبود صبور | |||||
سودی آوردهام برون ز قیاس | زان چنان سود هست جای سپاس | |||||
چون رسیدم به شهر بیگه بود | شهر در بسته خانه بیره بود | |||||
هم در آن کاروانسرای برون | بر دم آنبار مهر کرده درون | |||||
چون شنیدم که خواجه مهمانست | آمدم باز رفتن آسانست | |||||
گر تو آیی به شهر به باشد | داور ده صلاح ده باشد | |||||
نیز ممکن بود که در شب داج | نیمه سودی نهان کنیم از باج | |||||
دل ماهان ز شادمانی مال | برگرفت آن شریک را دنبال | |||||
در گشادند باغ را ز نهفت | چون کسیشان ندید هیچ نگفت | |||||
هردو در پویه گشته باد خرام | تا ز شب رفت یک دو پاس تمام | |||||
پیش میشد شریک راه نورد | او به دنبال میدوید چو گرد | |||||
راه چون از حساب خانه گذشت | تیر اندیشه از نشانه گذشت | |||||
گفت ماهان ز ما به فرضه نیل | دوری راه نیست جز یک میل | |||||
چار فرسنگ ره فزون رفتیم | از خط دایره برون رفتیم | |||||
باز گفتا مگر که من مستم | بر نظر صورتی غلط بستم | |||||
او که در رهبری مرا یارست | راه دانست و نیز هشیارست | |||||
همچنان میشدند در تک و تاب | پس رو آهسته پیشرو به شتاب | |||||
گرچه پس رو ز پیش رو میماند | پیش رو باز مانده را میخواند | |||||
کم نکردند هردو زان پرواز | تا بدان گه که مرغ کرد آواز | |||||
چون پر افشاند مرغ صبحگهی | شد دماغ شب از خیال تهی | |||||
دیده مردم خیال پرست | از فریب خیال بازی رست | |||||
شد ز ماهان شریک ناپیدا | ماند ماهان ز گمرهی شیدا | |||||
مستی و ماندگی دماغش سفت | مانده و مست بود بر جا خفت | |||||
اشک چون شمع نیمسوز فشاند | خفته تا وقت نیم روز بماند | |||||
چون ز گرمای آفتاب سرش | گرمتر گشت از آتش جگرش | |||||
دیده بگشاد بر نظاره راه | گرد بر گرد خویش کرد نگاه | |||||
باغ گل جست و گل به باغ ندید | جز دلی با هزار داغ ندید | |||||
غار بر غار دید منزل خویش | مار هر غار از اژدهائی بیش | |||||
گرچه طاقت نماند در پایش | هم به رفتن پذیره شد رایش | |||||
پویه میکرد و زور پایش نه | راه میرفت و رهنمایش نه | |||||
تا نزد شاه شب سه پایه خویش | بود ترسان دلش ز سایه خویش | |||||
شب چو نقش سیاهکاری بست | روزگار از سپیدکاری رست | |||||
بیخود افتاد بر در غاری | هر گیاهی به چشم او ماری | |||||
او در آن دیوخانه رفته ز هوش | کامد آواز آدمیش به گوش | |||||
چون نظر برگشاد دید دوتن | زو یکی مرد بود و دیگر زن | |||||
هردو بر دوش پشتها بسته | میشدند از گرانی آهسته | |||||
مرد کو را بدید بر ره خویش | ماند زن را به جای و آمد پیش | |||||
بانگ بر زد برو که هان چه کسی | با که داری چو باد هم نفسی | |||||
گفت مردی غریب و کارم خام | هست ماهان گوشیارم نام | |||||
گفت کاینجا چگونه افتادی | کین خرابی ندارد آبادی | |||||
این بر و بوم جای دیوانست | شیر از آشوبشان غریوانست | |||||
گفت لله و فی اللهای سره مرد | آن کن از مردمی که شاید کرد | |||||
که من اینجا به خود نیفتادم | دیو بگذار کادمیزادم | |||||
دوش بودم به ناز و آسانی | بر بساط ارم به مهمانی | |||||
مردی آمد که من همال توام | از شریکان ملک و مال توام | |||||
زان بهشتم بدین خراب افکند | گم شد از من چو روح گشت بلند | |||||
با من آن یار فارغ از یاری | یا غلط کرد یا غلط کاری | |||||
مردمی کم تو از برای خدای | راه گم کرده را به من بنمای | |||||
مرد گفت ای جوان زیباروی | به یکی موی رستی از یک موی | |||||
دیو بود آنکه مردمش خوانی | نام او هایل بیابانی | |||||
چون تو صد آدمی زره بر دست | هریکی بر گریوه مردست | |||||
من و این زن رفیق و یار توایم | هردو امشب نگاهدار توایم | |||||
دل قوی کن میان ما به خرام | پی ز پی بر مگیرد و گام از گام | |||||
رفت ماهان میان آن دو دلیل | راه را مینوشت میل به میل | |||||
تا دم صبح هیچ دم نزدند | جز پی یکدگر قدم نزدند | |||||
چون دهل بر کشید بانگ خروس | صبح بر ناقه بست زرین کوس | |||||
آندو زندان که بی کلید شدند | هردو از دیده ناپدید شدند | |||||
باز ماهان در اوفتاد ز پای | چون فرو ماندگان بماند به جای | |||||
روز چون عکس روشنائی داد | خاک بر خون شب گوائی داد | |||||
گشت ماهان در آن گریوه تنگ | کوه بر کوه دید جای پلنگ | |||||
طاقتش رفت از آنکه خورد نبود | خورشی جز دریغ و درد نبود | |||||
بیخ و تخم گیا طلب میکرد | اندک اندک به جای نان میخورد | |||||
باز ماندن ز راه روی نداشت | ره نه و رهروی فرو نگذاشت | |||||
تا شب آن روز رفت کوه به کوه | آمد از جان و از جهان به ستوه | |||||
چون جهان سپید گشت سیاه | راهرو نیز باز ماند ز راه | |||||
در مغاکی خزید و لختی خفت | روی خویش از روند کان نهفت | |||||
ناگه آواز پای اسب شنید | بر سر راه شد سواری دید | |||||
مرکب خویش گرم کرده سوار | در دگر دست مرکبی رهوار | |||||
چون درآمد به نزد ماهان تنگ | پیکری دید در خزیده به سنگ | |||||
گفت کای رهنشین زرق نمای | چه کسی و چه جای تست اینجای | |||||
گر خبر باز دادی از رازم | ور نه حالی سرت بیندازم | |||||
گشت ماهان ز بیم او لرزان | تخمی افشاند چون کشاورزان | |||||
گفت کای رهنورد خوب خرام | گوش کن سرگذشت بنده تمام | |||||
وآنچه دانست از آشکار و نهفت | چون نیوشنده گوش کرد بگفت | |||||
چون سوار آن فسانه زو بشنید | در عجب ماند و پشت دست گزید | |||||
گفت بردم به خویشتن لاحول | که شدی ایمن از هلاک دو هول | |||||
نر و ماده و غول چاره گرند | کادمی را ز راه خود ببرند | |||||
در مغاک افکنند و خون ریزند | چون شود بانگ مرغ بگریزند | |||||
ماده هیلا و نام نر غیلاست | کارشان کردن بدی و بلاست | |||||
شکر کن کز هلاکشان رستی | هان سبک باش اگر کسی هستی | |||||
بر جنیبت نشین عنان درکش | وز همه نیک و بد زبان درکش | |||||
بر پیم باد پای را میران | در دل خود خدای را میخوان | |||||
عاجز و یاوه گشت زان در غار | بر پر آن پرنده گشت سوار | |||||
آنچنان بر پیش فرس میراند | که ازو باد باز پس میماند | |||||
چون قدر مایه راه بنوشتند | وز خطرگاه کوه بگذشتند | |||||
گشت پیدا ز کوهپایه پست | ساده دشتی چگونه چون کف دست | |||||
آمد از هر طرف نوازش رود | ناله بربط و نوای سرود | |||||
بانگ از آن سو که سوی ما به خرام | نعره زین سو که نوش بادت جام | |||||
همه صحرا به جای سبزه و گل | غول در غول بود و غل در غل | |||||
کوه و صحرا ز دیو گشته ستوه | کوه صحرا گرفته صحرا کوه | |||||
بر نشسته هزار دیو به دیو | از در و دشت برکشید غریو | |||||
همه چون دیو باد خاک انداز | بلکه چون دیو چه سیاه و دراز | |||||
تا بدانجا رسید کز چپ و راست | های و هوئی بر آسمان برخاست | |||||
صفق و رقص برکشیده خروش | مغز را در سر آوریده به جوش | |||||
هر زمان آن خروش میافزود | لحظه تا لحظه بیشتر میبود | |||||
چون برین ساعتی گذشت ز دور | گشت پیدا هزار مشعل نور | |||||
ناگه آمد پدید شخصی چند | کالبدهای سهمناک و بلند | |||||
لفچهائی چو زنگیان سیاه | همه قطران قبا و قیر کلاه | |||||
همه خرطوم دار و شاخگرای | گاو و پیلی نموده در یکجای | |||||
هریکی آتشی گرفته به دست | منکر و زشت چون زبانی مست | |||||
آتش از حلقشان زبانه زنان | بیت گویان و شاخشانه زنان | |||||
زان جلاجل که دردم آوردند | رقص در جمله عالم آوردند | |||||
هم بدان زخمه کان سیاهان داشت | رقص کرد آن فرس که ماهان داشت | |||||
کرد ماهان در اسب خویش نظر | تا ز پایش چرا برآمد پر | |||||
زیر خود محنت و بلائی دید | خویشتن را بر اژدهائی دید | |||||
اژدهائی چهارپای و دو پر | وین عجبتر که هفت بودش سر | |||||
فلکی کو به گرد ما کمرست | چه عجب کاژدهای هفت سرست | |||||
او بران اژدهای دوزخ وش | کرده بر گردنش دو پای بکش | |||||
وآن ستمگاره دیو بازی گر | هر زمانی بازیی نمود دگر | |||||
پای میکوفت با هزار شکن | پیچ در پیچتر ز تاب رسن | |||||
او چو خاشاک سایه پرورده | سیلش از کوه پیش در کرده | |||||
سو به سو میفکند و میبردش | کرد یکباره خسته و خردش | |||||
میدواندش ز راه سرمستی | میزدش بر بلندی و پستی | |||||
گه برانگیختش چو گوی از جای | گه به گردن درآوریدش پای | |||||
کرد بر وی هزار گونه فسوس | تا به هنگام صبج و بانگ خروس | |||||
صبح چون زد دم از دهانه شیر | حالی از گردنش فکند به زیر | |||||
رفت و رفت از جهان نفیر و خروش | دیگهای سیه نشست ز جوش | |||||
چون ز دیو اوفتاد دیو سوار | رفت چون دیو دیدگان از کار | |||||
ماند بیخود در آن ره افتاده | چون کسی خسته بلکه جان داده | |||||
تا نتفسید از آفتاب سرش | نه ز خود بود و نز جهان خبرش | |||||
چون ز گرمی گرفت مغزش جوش | در تن هوش رفته آمد هوش | |||||
چشم مالید و از زمین برخاست | ساعتی نیک دید در چپ و راست | |||||
دید بر گرد خود بیابانی | کز درازی نداشت پایانی | |||||
ریگ رنگین کشیده نخ بر نخ | سرخ چون خون و گرم چون دوزخ | |||||
تیغ چون بر سری فراز کشند | ریگ ریزند و نطع باز کشند | |||||
آن بیابان علم به خون افراخت | ریگ از آن ریخت نطع از آن انداخت | |||||
مرد محنت کشیده شب دوش | چون تنومند شد به طاقت و هوش | |||||
یافت از دامگاه آن ددگان | کوچه راهی به کوی غمزدگان | |||||
راه برداشت میدوید چو دود | سهم زد زان هوای زهرآلود | |||||
آنچنان شد که تیر در پرتاب | باز ماند از تکش به گاه شتاب | |||||
چون درآمد به شب سیاهی شام | آن بیابان نوشته بود تمام | |||||
زمی سبز دید و آب روان | دل پیرش چو بخت گشت جوان | |||||
خورد از آن آب و خویشتن را شست | وز پی خواب جایگاهی جست | |||||
گفت به گر به شب برآسایم | کز شب آشفته میشود رایم | |||||
من خود اندر مزاج سودائی | وین هوا خشک و راه تنهائی | |||||
چون نباشد خیالهای درشت؟ | خاطرم را خیالبازی کشت | |||||
خسبم امشب ز راه دمسازی | تا نبینم خیال شب بازی | |||||
پس ز هر منزلی و هر راهی | باز میجست عافیت گاهی | |||||
تا به بیغولهای رسید فراز | دید نقیبی درو کشیده دراز | |||||
چاهساری هزار پایه درو | ناشده کس مگر که سایه درو | |||||
شد در آن چاهخانه یوسفوار | چون رسن پایش اوفتاده ز کار | |||||
چون به پایان چاهخانه رسید | مرغ گفتی به آشیانه رسید | |||||
بی خطر شد از آن حجاب نهفت | بر زمین سر نهاد و لختی خفت | |||||
چون درامد ز خواب نوشین باز | کرد بالین خوابگه را ساز | |||||
دیده بگشاد بر حوالی چاه | نقش میبست بر حریر سیاه | |||||
یک درم وار دید نور سپید | چون سمن بر سواد سایه بید | |||||
گرد آن روشنائی از چپ و راست | دید تا اصل روشنی ز کجاست | |||||
رخنهای دید داده چرخ بلند | نور مهتاب را بدو پیوند | |||||
چون شد آگه که آن فواره نور | تابد از ماه و ماه از آنجا دور | |||||
چنگ و ناخن نهاد در سوراخ | تنگیش را به چاره کرد فراخ | |||||
تا چنان شد که فرق تا گردن | میتوانست ازو برون کردن | |||||
سر برون کرد و باغ و گلشن دید | جایگاهی لطیف و روشن دید | |||||
رخنه کاوید تا به جهد و فسون | خویشتن را ز رخنه کرد برون | |||||
دید باغی نه باغ بلکه بهشت | به ز باغ ارم به طبع و سرشت | |||||
روضه گاهی چو صد نگار درو | سرو و شمشاد بیشمار درو | |||||
میوه دارانش از برومندی | کرده با خاک سجده پیوندی | |||||
میوههائی برون ز اندازه | جان ازو تازه او چو جان تازه | |||||
سیب چون لعل جامهای رحیق | نار بر شکل درجهای عقیق | |||||
به چه گوئی بر آگنیده به مشک | پسته با خندهتر از لب خشک | |||||
رنگ شفتالو از شمایل شاخ | کرده یاقوت سرخ و زرد فراخ | |||||
موز با لقمه خلیفه به راز | رطبش را سه بوسه برده به گاز | |||||
شکر امرود در شکر خندی | عقد عناب در گهر بندی | |||||
شهد انجیر و مغز بادامش | صحن پالوده کرده در جامش | |||||
تاک انگور کج نهاده کلاه | دیده در حکم خود سپید و سیاه | |||||
ز آب انگور و نار آتش گون | همچو انگور بسته محضر خون | |||||
شاخ نارنج و برگ تاره ترنج | نخلبندی نشانده بر هر کنج | |||||
بوستان چون مشعبد از نیرنگ | خربزه حقههای رنگارنگ | |||||
میوه بر میوه سیب و سنجد و نار | چون طبرخون ولی طبرزد وار | |||||
چونکه ماهان چنان بهشتی یافت | دل ز دوزخ سرای دوشین تافت | |||||
او دران میوهها عجب مانده | خورده برخی و برخی افشانده | |||||
ناگه از گوشه نعرهای برخاست | که بگیرید دزد را چپ و راست | |||||
پیری آمد ز خشم و کیه به جوش | چوبدستی بر آوریده به دوش | |||||
گفت کای دیومیوه دزد کی | شب به باغ آمده ز بهر چی | |||||
چند سالست تا در این باغم | از شبیخون دزد پی داغم | |||||
تو چه خلقی چه اصل دانندت | چونی و کیستی که خوانندت | |||||
چون به ماهان بر این حدیث شمرد | مرد مسکین به دست و پای بمرد | |||||
گفت مردی غریبم از خانه | دور مانده به جای بیگانه | |||||
با غریبان رنج دیده به ساز | تا فلک خواندت غریب نواز | |||||
پیر چون دید عذر سازی او | کرد رغبت به دلنوازی او | |||||
چوبدستی نهاد زود ز دست | فارغش کرد و پیش او بنشست | |||||
گفت برگوی سرگذشته خویش | تا چه دیدی ترا چه آمد پیش | |||||
چه ستم دیدهای ز بیخردان | چه بدی کردهاند با تو بدان | |||||
چونکه ماهان ز روی دلداری | دید در پیر نرم گفتاری | |||||
کردش آگه ز سرگذشته خویش | وز بلاها که آمد او را پیش | |||||
آن ز محنت به محنت افتادن | هر شبی دل به محنتی دادن | |||||
وان سرانجام ناامید شدن | گه سیاه و گهی سپید شدن | |||||
تا بدان چاه و آن خجسته چراغ | که ز تاریکیش رساند به باغ | |||||
قصه خود یکان یکان برگفت | کرد پیدا بر او حدیث نهفت | |||||
پیرمرد از شگفتی کارش | خیره شد چون شنید گفتارش | |||||
گفت بر ما فریضه گشت سپاس | کایمنی یافتی ز رنج و هراس | |||||
زان فرومایه گوهران رستی | به چنین گنج خانه پیوستی | |||||
چونکه ماهان ز رفق و یاری او | دید بر خود سپاسداری او | |||||
باز پرسید کان نشیمن شوم | چه زمین است وز کدامین بوم | |||||
کان قیامت نمود دوش به من | کافرینش نداشت گوش به من | |||||
آتشی برزد از دماغم دود | کانهمه شور یک شراره نمود | |||||
دیو دیدم ز خود شدم خالی | دیو دیده چنان شود حالی | |||||
پیشم آمد هزار دیو کده | در یکی صد هزار دیو و دده | |||||
این کشید آن فکند و آنم زد | دده و دیو هر دو بد در بد | |||||
تیرگی را ز روشنی است کلید | در سیاهی سپید شاید دید | |||||
من سیه در سیه چنان دیدم | کز سیاهی دیده ترسیدم | |||||
ماندم از کار خویش سرگشته | دهنم خشک و دیدهتر گشته | |||||
گاهی از دست دیده نالیدم | گاه بر دیده دست مالیدم | |||||
میزدم گام و میبریدم راه | این به لاحول و آن بسمالله | |||||
تا ز رنجم خدای داد نجات | ظلمتم شد بدل به آب حیات | |||||
یافتم باغی از ارم خوشتر | باغبانی ز باغ دلکشتر | |||||
ترس دوشینم از کجا برخاست | وامشبم کام ایمنی ز کجاست؟ | |||||
پیر گفت ای ز بند غم رسته | به حریم نجات پیوسته | |||||
آن بیابان که گرد این طرفست | دیو لاخی مهول و بی علفست | |||||
وان بیابانیان زنگی سار | دیو مردم شدند و مردم خوار | |||||
بفریبند مرد را ز نخست | بشکنندش شکستنی به درست | |||||
راست خوانی کنند و کج بازند | دست گیرند و در چه اندازند | |||||
مهرشان رهنمای کین باشد | دیو را عادت این چنین باشد | |||||
آدمی کو فریب ناک بود | هم ز دیوان آن مغاک بود | |||||
وین چنین دیو در جهان چندند | کابلهند و بر ابلهان خندند | |||||
گه دروغی به راستی پوشند | گاه زهری در انگبین جوشند | |||||
در خیال دروغ بی مددیست | راستی حکم نامه ابدیست | |||||
راستی را بقا کلید آمد | معجز از سحر از آن پدید آمد | |||||
ساده دل شد در اصل و گوهر تو | کین خیال اوفتاد در سر تو | |||||
اینچنین بازیی کریه و کلان | ننمایند جز به سادهدلان | |||||
ترس تو بر تو ترکتازی کرد | با خیالت خیال بازی کرد | |||||
آن همه بر تو اشتلم کردن | بود تشویش راه گم کردن | |||||
گر دلت بودی آن زمان بر جای | نشدی خاطرت خیال نمای | |||||
چون از آن غولخانه جان بردی | صافی آشام تا کی از دردی | |||||
مادر انگار امشب زادست | و ایزدت زان جهان به ما دادست | |||||
این گرانمایه باغ مینو رنگ | که به خون دل آمدست به چنگ | |||||
ملک من شد دران خلافی نیست | در گلی نیست کاعترافی نیست | |||||
میوههائیست مهر پرورده | هر درختی ز باغی آورده | |||||
دخل او آنگهی که کم باشد | زو یکی شهر محتشم باشد | |||||
بجز اینم سرا و انبارست | زر به خرمن گهر به خروارست | |||||
این همه هست و نیست فرزندم | که دل خویشتن درو بندم | |||||
چون ترا دیدم از هنرمندی | در تو دل بستهام به فرزندی | |||||
گر بدین شادی ای غلام تو من | کنم این جمله را به نام تو من | |||||
تا درین باغ تازه میتازی | نعمتی میخوری و مینازی | |||||
خواهمت آنچنان که رای بود | نو عروسی که دلربای بود | |||||
دل نهم بر شما و خوش باشم | هرچه خواهید نازکش باشم | |||||
گر وفا میکنی بدین فرمان | دست عهدی بده بدین پیمان | |||||
گفت ماهان چه جای این سخنست | خار بن کی سزای سرو بنست | |||||
چون پذیرفتم به فرزندی | بنده گشتم بدین خداوندی | |||||
شاد بادی که کردیم شادان | ای به تو خان و مانم آبادان | |||||
دست او بسه داد شاد بدو | وآنگهی دست خویش داد بدو | |||||
پیر دستش گرفت زود به دست | عهد و میثاق کرد و پیمان بست | |||||
گفت برخیز میهمان برخاست | بردش از دست چپ به جانب راست | |||||
بارگاهی بدو نمود بلند | گسترشهای بارگاه پرند | |||||
صفحهای تا فلک سر آورده | گیلویی طاق او برآورده | |||||
همه دیوار و صحن او ز رخام | به فروزندگی چو نقره خام | |||||
پیشگاهی فراخ و اوجی تنگ | از بسی شاخ سرو و بید و خدنگ | |||||
درگهی بسته بر جناح درش | کاسمان بوسه داد بر کمرش | |||||
پیش آن صفه کیانی کاخ | رسته صندل بنی بلند و فراخ | |||||
شاخ در شاخ زیور افکنده | زیورش در زمین سر افکنده | |||||
کرده بر وی نشستگاهی چست | تخت بسته به تختههای درست | |||||
فرشهائی کشیده بر سر تخت | نرم و خوش بو چو برگهای درخت | |||||
پیر گفتش برین درخت خرام | ور نیاز آیدت به آب و طعام | |||||
سفره آویخته است و کوزه فرود | پر زنان سپید و آب کبود | |||||
من روم تا کنم ز بهر تو ساز | خانهای خوش کنم ز بهر تو باز | |||||
تا نیایم صبور باش به جای | هیچ ازین خوابگه فرود میای | |||||
هرکه پرسد ترا به گردان گوش | در جوابش سخن مگوی و خموش | |||||
به مدارای هیچکس مفریب | از مراعات هر کسی به شکیب | |||||
گر من آیم ز من درستی خواه | آنگهی ده مرا به پیشت راه | |||||
چون میان من وتو از سر عهد | صحبتی تازه شد چو شیر و چو شهد | |||||
باغ باغ تو خانه خانه تست | آشیان من آشیانه تست | |||||
امشب از چشم بد هراسان باش | همه شبهای دیگر آسان باش | |||||
پیر چون داد یک به یک پندش | داد با پند نیز سوگندش | |||||
نردبان پایه دوالین بود | کز پی آن بلند بالین بود | |||||
گفت بر شو دوال سائی کن | یکی امشب دوال پائی کن | |||||
وز زمین برکش آن دوال دراز | تا نگردد کسی دوالک باز | |||||
امشب از مار کن کمر سازی | بامدادان به گنج کن بازی | |||||
گرچه حلوای ما شبانه رسید | زعفرانش به روز باید دید | |||||
پیر گفت این و رفت سوی سرای | تا بسازد ز بهر مهمان جای | |||||
رفت ماهان بران درخت بلند | برکشید از زمین دوال کمند | |||||
بر سریر بلند پایه نشست | زیر پایش همه بلندان پست | |||||
در چنان خانه معنبر پوش | شد چو باد شمال خانه فروش | |||||
سفره نان گشاد و لختی خورد | از رقاق سپید و گرده زرد | |||||
خورد از آن سرد کوزه به آب زلال | پرورش یافته به باد شمال | |||||
چون بر آن تخت رومی آرایش | یافت از فرش چینی آسایش | |||||
شاخ صندل شمامه کافور | از دلش کرد رنج سودا دور | |||||
تکیه زد گرد باغ مینگریست | ناگه از دور تافت شمعی بیست | |||||
نو عروسان گرفته شمع به دست | شاه نو تخت شد عروس پرست | |||||
هفده سلطان درآمدند ز راه | هفده خصل تمام برده ز ماه | |||||
هر یک آرایشی دگر کرده | قصبی بر گل و شکر کرده | |||||
چون رسیدند پیش صفه باغ | شمع بردست و خویشتن چو چراغ | |||||
بزمهای خسروانه بنهادند | پیشگاه بساط بگشادند | |||||
شمع بر شمع گشت روی بساط | روی در روی شد سرور و نشاط | |||||
آن پریرخ که بود مهترشان | درهالتاج عقد گوهرشان | |||||
رفت و بر بزمگاه خاص نشست | دیگران را نشاند هم بر دست | |||||
برکشیدند مرغوار نوا | درکشیدند مرغ را ز هوا | |||||
برد آوازشان ز راه فریب | هم ز ماهان و هم ز ماه شکیب | |||||
رقص در پایشان به زخمه گری | ضرب در دستشان به خانه بری | |||||
بادی آمد نمود دستانها | درگشاد از ترنج پستانها | |||||
در غم آن ترنج طبع گشای | مانده ماهان ز دور صندل سای | |||||
کرد صد ره که چارهای سازد | خویشتن زان درخت اندازد | |||||
با چنان لعبتان حور سرشت | بی قیامت در اوفتد به بهشت | |||||
باز گفتار پیرش آمد یار | بند بر صرعیان طبع نهاد | |||||
وان بتان همچنان دران بازی | مینمودند شعبده سازی | |||||
چون زمانی نشاط بنمودند | خوان نهادند و خورد را بودند | |||||
خوردهائی ندیده آتش و آب | کرده خوشبو به مشک و عود و گلاب | |||||
زیربائی به زعفران و شکر | ناربائی ز زیربا خوشتر | |||||
بره شیر مست بلغاری | ماهی تازه مرغ پرواری | |||||
گردهای سپید چون کافور | نرم و نازک چو پشت و سینه حور | |||||
صحن حلوای پروریده به قند | بیشتر زانکه گفت شاید چند | |||||
وز کلیچه هزار جنس غریب | پرورش یافته به روغن و طیب | |||||
چون بدین گونه خوانی آوردند | خوان مخوان بل جهانی آوردند | |||||
شاه خوبان به نازنینی گفت | طاق ما زود گشت خواهد جفت | |||||
بوی عود آیدم ز صندل خام | سوی آن عود صندلی به خرام | |||||
عود بوئی بر اوست عودی پوش | صندلآمیز و صندلی بر دوش | |||||
شب چو عود سیاه و صندل زرد | عود ما را به صندلش پرورد | |||||
مغز ما را ز طیب هست نصیب | طیبتی نیز خوش بود با طیب | |||||
مینماید که آشنا نفسی | بر درختست و میپزد هوسی | |||||
زیر خوانش ز روی دمسازی | تا کند با خیال ما بازی | |||||
گر نیاید بگو که خوان پیشست | مهر آن مهربان ازان بیشست | |||||
که بخوان دست خویش بگشاید | مگر آنگه که میهمان آید | |||||
خیز تا برخوری ز پیوندش | خوان نهاده مدار در بندش | |||||
نازنین رفت سوی صندل شاخ | دهنی تنگ و لابهای فراخ | |||||
بلبل آسا بر او درود آورد | وز درختش چو گل فرود آورد | |||||
میهمان خود که جای کش بودش | بر چنان رقص پای خوش بودش | |||||
شد به دنبال آن میانجی چست | گو بدان کار خود میانجی جست | |||||
زان جوانی که در سر افتادش | نامد از پند پیر خود یادش | |||||
چون جوان جوش در نهاد آرد | پند پیران کجا به یاد آرد | |||||
عشق چون برگرفت شرم از راه | رفت ماهان به میهمانی ماه | |||||
ماه چون دید روی ماهان را | سجده بردش چو تخت شاهان را | |||||
با خودش بر بساط خاص نشاند | این شکر ریخت وان گلاب افشاند | |||||
کرد با او به خورد همخوانی | کاین چنین است شرط مهمانی | |||||
وز سر دوستی و اخلاصش | دادهر دم نواله خاصش | |||||
چون فراغت رسیدشان از خوان | جام یاقوت گشت قوت روان | |||||
ساغری چند چون ز می خوردند | شرم را از میانه پی کردند | |||||
چون ز مستی درید پرده شرم | گشت بر ماه مهر ماهان گرم | |||||
لعبتی دید چون شکفته بهار | نازنینی چو صد هزار نگار | |||||
نرم و نازک بری چو لور و پنیر | چرب و شیرین تزی ز شکر و شیر | |||||
رخ چو سیبی که دلپسند بود | در میان گلاب و قند بود | |||||
تن چو سیماب کاوری در مشت | از لطافت برون رود ز انگشت | |||||
در کنار آنچنان که گل در باغ | در میان آنچنان که شمع و چراغ | |||||
زیور مه نثار گشته بر او | مهر ماهان هزار گشته بر او | |||||
گه گزیدش چو قند را مخمور | گه مزیدش چو شهد را زنبور | |||||
چونکه ماهان به ماه در پیچید | ماه چهره ز شرم سر پیچید | |||||
در برآورد لعبت چین را | گل صد برگ و سرو سیمین را | |||||
لب بران چشمه رحیق نهاد | مهر یاقوت بر عقیق نهاد | |||||
چون دران نور چشم و چشمه قند | کرد نیکو نظر به چشم پسند | |||||
دید عفریتی از دهن تا پای | آفریده ز خشمهای خدای | |||||
گاو میشی گراز دندانی | کاژدها کس ندید چندانی | |||||
ز اژدها در گذر که اهرمنی | از زمین تا به آسمان دهنی | |||||
چفته پشتی نغوذ بالله کوز | چون کمانی که برکشند به توز | |||||
پشت قوسی و روی خرچنگی | بوی گندش هزار فرسنگی | |||||
بینیی چون تنور خشت پزان | دهنی چون لوید رنگرزان | |||||
باز کرده لبی چو کام نهنگ | در برآورده میهمان را تنگ | |||||
بر سر و رویش آشکار و نهفت | بوسه میداد و این سخن میگفت | |||||
کای به چنگ من اوفتاده سرت | وی به دندان من دریده برت | |||||
چنگ در من زدی و دندان هم | تا لبم بوسی و زنخدان هم | |||||
چنگ و دندان نگر چو تیغ و سنان | چنگ و دندان چنین بود نه چنان | |||||
آن همه رغبتت چه بود نخست | وین زمان رغبتت چرا شد سست | |||||
لب همان لب شدست بوسه بخواه | رخ همان رخ نظر مبند ز ماه | |||||
باده از دست ساقیی مستان | کاورد سیکیی به صد دستان | |||||
خانه در کوچهای مگیر به مزد | که دران کوچه شحنه باشد دزد | |||||
ای چان اینچنین همی شاید | تا کنم آنچه با تو میباید | |||||
گر نسازم چنانکه درخور تست | پس چنانم که دیدهای ز نخست | |||||
هر دم آشوبی اینچنین میکرد | اشتلمهای آتشین میکرد | |||||
چونکه ماهان بینوا گشته | دید ماهی به اژدها گشته | |||||
سیم ساقی شده گراز سمی | گاو چشمی شده به گاو دمی | |||||
زیر آن اژدهای همچون قیر | میشد از زیرش آب معنی گیر | |||||
نعرهای زد چو طفل زهره شکاف | یا زنی طفلش اوفتاده ز ناف | |||||
وان گراز سیه چو دیو سپید | میزد از بوسه آتش اندر بید | |||||
تا بدانگه که نور صبح دمید | آمد آواز مرغ و دیو رمید | |||||
پرده ظلمت از جهان برخاست | وان خیالات از میان برخاست | |||||
آن خزف گوهران لعل نمای | همه رفتند و کس نماند به جای | |||||
ماند ماهان فتاده بر در کاخ | تا بدانگه که روز گشت فراخ | |||||
چون ز ریحان روز تابنده | شد دگر بار هوش یابنده | |||||
دیده بگشاد دید جائی زشت | دوزخی تافته به جای بهشت | |||||
نالشی چند مانده نال شده | خاک در دیده خیال شده | |||||
زان بنا کاصل او خیالی بود | طرفش آمد که طرفه حالی بود | |||||
باغ را دید جمله خارستان | صفه را صفری از بخارستان | |||||
سرو و شمشادها همه خس و خار | میوهها مور و میوه داران مار | |||||
سینه مرغ و پشت بزغاله | همه مردارهای ده ساله | |||||
نای و چنگ و رباب کارگران | استخوانهای گور و جانوران | |||||
وان تتقهای گوهر آموده | چرمهای دباغت آلوده | |||||
حوضهای چو آب در دیده | پارگینهای آب گندیده | |||||
وانچه او خورده بود و باقی ماند | وانچه از جرعه ریز ساقی ماند | |||||
بود حاشا ز جنس راحتها | همه پالایش جراحتها | |||||
وانچه ریحان و راح بود همه | ریزش مستراح بود همه | |||||
بازماهان به کار خود درماند | بر خود استغفراللهی برخواند | |||||
پای آن نی که رهگذار شود | روی آن نی که پایدار شود | |||||
گفت با خویشتن عجب کاریست | این چه پیوند و این چه پرگاریست | |||||
دوش دیدن شکفته بستانی | دیدن امروز محنتستانی | |||||
گل نمودن به ما و خار چه بود | حاصل باغ روزگار چه بود | |||||
واگهی نه که هرچه ما داریم | در نقاب مه اژدها داریم | |||||
بینی ار پرده را براندازند | کابلهان عشق باچه میبازند | |||||
این رقمهای رومی و چینی | زنگی زشت شد که میبینی | |||||
پوستی برکشیده بر سر خون | راح بیرون و مستراح درون | |||||
گر ز گرمابه برکشند آن پوست | گلخنی را کسی ندارد دوست | |||||
بس مبصر که مار مهره خرید | مهره پنداشت مار در سله دید | |||||
بس مغفل در این خریطه خشک | گره عود یافت نافه مشک | |||||
چونکه ماهان ز چنگ بدخواهان | رست چون من ز قصه ماهان | |||||
نیت کار خیر پیش گرفت | توبهها کرد و نذرها پذرفت | |||||
از دل پاک در خدای گریخت | راه میرفت و خون ز رخ میریخت | |||||
تا به آبی رسید روشن و پاک | شست خود را و رخ نهاد به خاک | |||||
سجده کرد و زمین به خواری رفت | با کس بیکسان به زاری گفت | |||||
کای گشاینده کار من بگشای | وی نماینده راه من بنمای | |||||
تو گشائیم کار بسته و بس | تو نمائیم ره نه دیگر کس | |||||
نه مرا رهنمای تنهائی | کیست کورا تو راه ننمائی | |||||
ساعتی در خدای خود نالید | روی در سجده گاه خود مالید | |||||
چونکه سر برگفت در بر خویش | دید شخصی به شکل و پیکر خویش | |||||
سبز پوشی چو فصل نیسانی | سرخ روئی چو صبح نورانی | |||||
گفت کای خواجه کیستی به درست | قیمتی گوهرا که گوهر تست | |||||
گفت من خضرم ای خدای پرست | آمدم تا ترا بگیرم دست | |||||
نیت نیک تست کامد پیش | میرساند ترا به خانه خویش | |||||
دست خود را به من ده از سر پای | دیده برهم ببند و باز گشای | |||||
چونکه ماهان سلام خضر شنید | تشنه بود آب زندگانی دید | |||||
دست خود را سبک به دستش داد | دیده در بست و در زمان بگشاد | |||||
دید خود را دران سلامتگاه | کاولش دیو برده بود ز راه | |||||
باغ را درگشاد و کرد شتاب | سوی مصر آمد از دیار خراب | |||||
دید یاران خویش را خاموش | هریک از سوگواری ازرق پوش | |||||
هرچه ز آغاز دید تا فرجام | گفت با دوستان خویش تمام | |||||
با وی آن دوستان که خو کردند | دید کازرق ز بهر او کردند | |||||
با همه در موافقت کوشید | ازرقی راست کرد و در پوشید | |||||
رنگ ازرق برو قرار گرفت | چون فلک رنگ روزگار گرفت | |||||
ازرق آنست کاسمان بلند | خوشتر از رنگ او نیافت پرند | |||||
هر که همرنگ آسمان گردد | آفتابش به قرص خوان گردد | |||||
گل ازرق که آن حساب کند | قرصه از قرص آفتاب کند | |||||
هر سوئی کافتاب سر دارد | گل ازرق در او نظر دارد | |||||
لاجرم هر گلی که ازرق هست | خواندش هندو آفتاب پرست | |||||
قصه چون گفت ماه زیبا چهر | در کنارش گرفت شاه به مهر |