نظامی (هفت پیکر)/شه چو تنگ آمدی ز تنگی کار
ظاهر
شه چو تنگ آمدی ز تنگی کار | یک سواره برون شدی به شکار | |||||
صید کردی و شادمانه شدی | چون شدی شاد سوی خانه شدی | |||||
چون شد آن روز غم عنان گیرش | رغبت آمد به سوی نخجیرش | |||||
یک تنه سوی صید رفت برون | تا ز دل هم به خون بشوید خون | |||||
کرد صیدی چنانکه بودش رای | غصه را دست بست و غم را پای | |||||
چون ز صید پلنگ و شیر و گراز | خواست تا سوی خانه گردد باز | |||||
در تک و تاب زانکه تاخته بود | مغزش از تشنگی گداخته بود | |||||
گرد برگرد آن زمین بشتافت | آب تا بیش جست کمتر یافت | |||||
دید دودی چو اژدهای سیاه | سر برآورده در گرفتن ماه | |||||
کوهه بر کوهه پیچ پیچ کنان | برصعود فلک بسیچ کنان | |||||
گفت آن دود گرچه زاتش خاست | از فروزندش آب باید خواست | |||||
چون بر آن دود رفت گامی چند | خرگهی دید برکشیده بلند | |||||
گلهی گوسفند سم تا گوش | گشته در آفتاب یخنی جوش | |||||
سگی آویخته ز شاخ درخت | بسته چون سنگ دست و پایش سخت | |||||
سوی خرگاه راند مرکب تیز | دید پیری چو صبح مهرانگیز | |||||
پیر چون دید میهمان برجست | به پرستشگری میان دربست | |||||
چون زمین میهمان پذیری کرد | و آسمان را لگامگیری کرد | |||||
اولش پیشکش درود آورد | وانگه از مرکبش فرود آورد | |||||
هر چه در خانه داشت ما حضری | پیشش آورد و کرد لابه گری | |||||
گفت شک نیست کاین چنین خوانی | نیست درخورد چون تو مهمانی | |||||
لیک از آبادی اینطرف دورست | خوان اگر بینواست معذورست | |||||
شه چو نان پاره شبان را دید | شربتی آب خورد و دست کشید | |||||
گفت نان آنگهی خورم که نخست | زانچه پرسم خبردهی به درست | |||||
کین سگ بسته مستمند چراست | شیرخانه است گرگ بند چراست | |||||
پیر گفت ای جوان زیبا روی | گویمت آنچه رفت موی به موی | |||||
این سگی بود پاسبان گله | من بدو کرده کار خویش یله | |||||
از وفاداری و امینی او | شاد بودم به همنشینی او | |||||
گر کله دور داشتی همه سال | دزد را چنگ و گرگ را چنگال | |||||
من بدو داده حرز خانه خویش | خوانده او را نه سگ شبانهی خویش | |||||
و او به دندان و چنگ دشمن سوز | بازوی آهنین من شب و روز | |||||
گر من از دشت رفتمی سوی شهر | گله از پاس او گرفتی بهر | |||||
ور شدی شغل من به شهر دراز | گله را او به خانه بردی باز | |||||
چند سالم یتاق داری کرد | راست بازی و راست کاری کرد | |||||
تا یکی روز بر صحیفهی کار | گله را نقش بر زدم به شمار | |||||
هفت سر گوسفند کم دیدم | غلطم در حساب ترسیدم | |||||
بعد یک هفته چون شمردم باز | هم کم آمد به کس نگفتم راز | |||||
پاس میداشتم به رای و به هوش | در خطای کسم نیامد گوش | |||||
گر چه میداشتم به شبها پاس | نشدم هیچ شب حریف شناس | |||||
وانک آگاهتر به کار از من | پاسبانتر هزار بار از من | |||||
باز چون کردم آن شمار درست | هم کم آمد چنانکه روز نخست | |||||
همه شب خاطرم به غم میبود | کز گله گوسفند کم میبود | |||||
ده ده و پنج پنچ میپرداخت | چون یخی کو به آفتاب گداخت | |||||
تا به حدی که عامل صدقات | آنچه ماند از منش ستد به زکات | |||||
اوفتادم من بیابانی | از گله صاحبی به چوپانی | |||||
نرم کرد آن غم درشت مرا | در جگر کار کرد و کشت مرا | |||||
گفتم این رخنه گر ز چشم بدست | دستکار کدام دام و ددست | |||||
با سگی این چنین که شیری کرد | کیست کاین آشنا دلیری کرد | |||||
تا یکی روز بر کناره آب | خفته بودم درآمدم از خواب | |||||
همچنان سرنهاده بر سر چوب | دست و پائی کشیده بی آشوب | |||||
ماده گرگی ز دور دیدم چست | کامد و شد سگش برابر سست | |||||
خواند سگ را به سگ زبانی خویش | سگ دویدش به مهربانی پیش | |||||
گرد او گشت و گرد میافشاند | گه دم و گه دبوس میجنباند | |||||
عاقبت بر سرین گرگ نشست | کام دل راند و رفت کار از دست | |||||
آمد و خفت و آرمید تنش | مهر حق السکوت بر دهنش | |||||
گرگ چون رشوه داده بود ز پیش | جست حق القدوم خدمت خویش | |||||
گوسفندی قوی که سر گله بود | پایش از بار دنبه آبله بود | |||||
برد و خوردش به کمترین نفسی | وین چنین رشوه خورده بود بسی | |||||
سگ ملعون به شهوتی که براند | گلهای را به دست گرگ بماند | |||||
گلهای را که کارسازی کرد | در سر کار عشقبازی کرد | |||||
چند نوبت معاف داشتمش | او خطا کرد و من گذاشتمش | |||||
تا هم آخر گرفتمش با گرگ | بستمش بر چنین خطای بزرگ | |||||
کردمش در شکنجه زندانی | تاکند بنده بنده فرمانی | |||||
سگ من گرگ راه بند منست | بلکه قصاب گوسفند منست | |||||
بر امانت خیانتی بردوخت | وان امینی به خائنی بفروخت | |||||
رخصت آن شد که تا نخواهد مرد | از چنین بند جان نخواهد برد | |||||
هر که با مجرمان چنین نکند | هیچکس بر وی آفرین نکند | |||||
شاه بهرام ازان سخندانی | عبرتی برگرفت پنهانی | |||||
این سخن رمز بود چون دریافت | خورد چیزی و سوی شهر شتافت | |||||
گفت با خود کزین شبانهی پیر | شاهی آموختم زهی تدبیر | |||||
در نمودار آدمیت من | من شبانم گله رعیت من | |||||
این که دستور تیزبین منست | در حفاظ گله امین منست | |||||
چون نماند اساس کار درست | از امین رخنه باز باید جست | |||||
تا بگوید که این خرابی چیست | اصل و بنیاد این خرابی کیست | |||||
چون به شهر آمد از گماشتگان | خواست مشروح بازداشتگان | |||||
چون در آن روزنامه کرد نگاه | روز بر وی چو نامه گشت سیاه | |||||
دید سرگشته یک جهان مجروح | نام هر یک نبشته در مشروح | |||||
گفته در شرحهای ماتم و سور | کشتن از شه شفاعت از دستور | |||||
نام شه را به جور بد کرده | نیکنامی به نام خود کرده | |||||
شاه دانست کان چه شیوه گریست | دزد خانه به قصد خانه بریست | |||||
چون سگی کو گله به گرگ سپرد | شیون انگیخت با شبانه کرد | |||||
خود سگان در سگی چنین باشند | بخروشند چونکه بخراشند | |||||
مصلحت دید بازداشتنش | روز کی ده فرو گذاشتنش | |||||
گفت اگر مانمش به منصب خویش | کس به رفعش قلم نیارد پیش | |||||
چون ز حشمت کنم درش را دور | در شب تیره به نماید نور | |||||
بامدادان که روز روشن گشت | شب تاریک فرش خود بنوشت | |||||
صبح یک زخمی دو شمشیری | داد مه را ز خون خود سیری | |||||
بارگه بر سپهر زد بهرام | بار خود کرد بر خلایق عام | |||||
مهتران آمدند از پس و پیش | صف کشیدند بر مراتب خویش | |||||
راست روشن درآمد از در کاخ | رفت بر صدرگاه خود گستاخ | |||||
شه در او دید خشمناک و درشت | بانگ برزد چنانکه او را کشت | |||||
کای همه ملک من خراب از تو | رفته رونق ز ملک و آب از تو | |||||
گنج خود را به گوهر آکندی | گوهر و گنج من پراکندی | |||||
ساز و برگ از سپه گرفتی باز | تا سپه را نه برگ ماند و نه ساز | |||||
خانهی بندگان من بردی | پای در خون هرکس افشردی | |||||
از رعیت بجای رسم و خراج | گه کمر خواستی و گاهی تاج | |||||
حق نعمت گذاشتی از یاد | نیست شرمت ز من که شرمت باد | |||||
هست بر هر کسی به ملت خویش | کفر نعمت ز کفر ملت پیش | |||||
حق نعمت شناختن در کار | نعمت افزون دهد به نعمت خوار | |||||
از تو بر من چه راست روشن گشت | راستی رفت و روشنی بگذشت | |||||
لشگر و گنج را رساندی رنج | تا نه لشگر به جای ماند و نه گنج | |||||
چه گمان بردهای که وقت شراب | غافلانه مرا رباید خواب | |||||
رخنه سازی تو دست مستان را | بشکنی پای زیردستان را | |||||
بهر من باد خاک اگر بهرام | تیغ فرمش کند چون گیرد جام | |||||
گر ز خود غافلم به باده و رود | نیستم غافل از سپهر کبود | |||||
زین سخن صد هزار چنبر ساخت | همه در گردن وزیر انداخت | |||||
پس بفرمود تا زبانی زشت | سوی دوزخ دواندش ز بهشت | |||||
از عمامه کمند کردنش | در کشیدند و بند کردنش | |||||
پای در کنده دست در زنجیر | این چنین کس وزر بود نه وزیر | |||||
چون بدان قهرمان در آمد قهر | شه منادی روانه کرد به شهر | |||||
تا ستمدیدگان در آن فریاد | داد خواهند و شه دهدشان داد | |||||
چون شنیدند جمله خیل و سپاه | سرنهادند سوی حضرت شاه | |||||
شه به زندانیان چنین فرمود | کز دل دردناک خون آلود | |||||
هرکسی جرم خود پدید کند | بند خود را بدان کلید کند | |||||
بندیان ز بند جسته برون | آمدند از هزار شخص فزون | |||||
شاه از آن جمله هفت شخص گزید | هر یکی را ز حال خود پرسید | |||||
گفت با هر یکی گناه تو چیست | از کجائی و دودمان تو کیست |