نظامی (هفت پیکر)/شاه روزی شکار کرد پسند
ظاهر
شاه روزی شکار کرد پسند | در بیابان پست و کوه بلند | |||||
اشقر گور سم به صحرا تاخت | شور میکرد و گور میانداخت | |||||
مشتری را ز قوس باشد جای | قوس او گشت مشتری پیمای | |||||
از سواران پره بسته به دشت | رمه گور سوی شاه گذشت | |||||
شاه در مطرح ایستاده چو شیر | اشقرش رقص برگرفته به زیر | |||||
دستش از زه نثار در میکرد | شست خالی و تیر پر میکرد | |||||
بر زمین ز آهن بلارک تیر | گاهی آتش فکند و گه نخجیر | |||||
چون بود ران گور و باده ناب | آتشی باید از برای کباب | |||||
یاسج شه که خون گوران ریخت | مگر آتش ز بهر آن انگیخت | |||||
گرمی ناچخش به زخم درشت | پخته میکرد هرکرا میکشت | |||||
وانچه زو درگذشت هم نگذاشت | یا پیش کرد یا پیش برداشت | |||||
داشت به خود کنیزکی چون ماه | چست و چابک به همرکابی شاه | |||||
فتنه نامی هزار فتنه در او | فتنه شاه و شاه فتنه بر او | |||||
تازهروئی چو نو بهار بهشت | کش خرامی چو باد بر سر کشت | |||||
انگبینی به روغن آلوده | چرب و شیرین چو صحن پالوده | |||||
با همه نیکوئی سرود سرای | رود سازی به رقص چابک پای | |||||
ناله چون بر نوای رود آورد | مرغ را از هوا فرود آورد | |||||
بیشتر در شکار و باده و رود | شاه از او خواستی سماع و سرود | |||||
ساز او چنگ و ساز خسرو تیر | این زدی چنگ و آن زدی نخچیر | |||||
گور برخاست از بیابان چند | شاه بر گور گرم کرد سمند | |||||
چون درآمد به گور تیز آهنگ | تند شیری کمان گرفته به چنگ | |||||
تیر در نیم گرد شست نهاد | پس کمان درکشید و شست گشاد | |||||
بر کفل گاه گور شد تیرش | بوسه بر خاک داد نخچیرش | |||||
در یکی لحظه زان شکار شگفت | چند را کشت و چند را بگرفت | |||||
وان کنیزک ز ناز و عیاری | در ثنا کرد خویشتنداری | |||||
شاه یک ساعت ایستاد صبور | تا یکی گور شد روانه ز دور | |||||
گفت کای تنگ چشم تاتاری | صید ما را به چشم می ناری ؟ | |||||
صید ما کز صفت برون آید | در چنان چشم تنگ چون آید | |||||
گوری آمد بگو که چون تازم | وز سرش تاسمش چه اندازم | |||||
نوش لب زان منش که خوی بود | زن بد و زن گزافه گوی بود | |||||
گفت باید که رخ برافروزی | سر این گور در سمش دوزی | |||||
شاه چون دید پیچ پیچی او | چارهگر شد ز بد بسیچی او | |||||
خواست اول کمان گروهه چو باد | مهرهای در کمان گروهه نهاد | |||||
صید را مهره درفکند به گوش | آمد از تاب مهره مغز به جوش | |||||
سم سوی گوش برد صید زبون | تا ز گوش آرد آن علاقه برون | |||||
تیر شه برق شد جهان افروخت | گوش و سم را به یکدیگر بردوخت | |||||
گفت شه باکنیزک چینی | دستبردم چگونه می بینی | |||||
گفت پر کرده شهریار این کار | کار پر کرده کی بود دشوار | |||||
هرچه تعلیم کرده باشد مرد | گرچه دشوار شد بشاید کرد | |||||
رفتن تیر شاه برسم گور | هست از ادمان نه از زیادت زور | |||||
شاه را این شنیده سخت آمد | تبر تیز بر درخت آمد | |||||
دل بدان ماه بیمدارا کرد | کینه خویش آشکارا کرد | |||||
پادشاهان که کینه کش باشند | خون کنند آن زمان که خوش باشند | |||||
با چه آهو که اسب زین نکنند | چه سگی را که پوستین نکنند | |||||
گفت اگر مانمش ستیزهگرست | ور کشم این حساب ازان بترست | |||||
زن کشی کار شیر مردان نیست | که زن از جنس هم نبردان نیست | |||||
بود سرهنگی از نژاد بزرگ | تند چون شیر و سهمناک چو گرگ | |||||
خواند شاهش به نزد خویش فراز | گفت رو کار این کنیز بساز | |||||
فتنه بارگاه دولت ماست | فتنه کشتن ز روی عقل رواست | |||||
برد سرهنگ داد پیشه ز پیش | آن پری چهره را به خانه خویش | |||||
خواست تا کار او بپردازد | شمعوار از تنش سر اندازد | |||||
آب در دیده گفتش آن دلبند | کاینچنین ناپسند را مپسند | |||||
مکن ار نیستی تو دشمن خویش | خون من بیگنه به گردن خویش | |||||
مونس خاص شهریار منم | مز کنیزانش اختیار منم | |||||
تا بدان حد که در شراب و شکار | جز منش کس نبود مونس و یار | |||||
گر ز گستاخیی که بود مرا | دیو بازیچهای نمود مرا | |||||
شه ز گرمی سیاستم فرمود | در هلاکم مکوش زودا زود | |||||
روزکی چند صبر کن به شکیب | شاه را گو به کشتمش به فریب | |||||
گر بدان گفته شاه باشد شاد | بکشم خون من حلالت باد | |||||
ور شود تنگدل ز کشتن من | ایمنی باشدت به جان و به تن | |||||
تو ز پرسش رهی و من ز هلاک | زاد سروی نیوفتد بر خاک | |||||
روزی آید اگرچه هیچکسم | کانچه کردی به خدمتت برسم | |||||
این سخن گفت و عقد باز گشاد | پیش او هفت پاره لعل نهاد | |||||
هر یکی زان خراج اقلیمی | دخل عمان ز نرخ او نیمی | |||||
مرد سرهنگ از آن نمونش راست | از سر خون آن صنم برخاست | |||||
گفت زنهار سر ز کار مبر | با کسی نام شهریار مبر | |||||
گو من این خانه را پرستارم | کار میکن که من بدین کارم | |||||
من خود آن چارها که باید ساخت | سازم ار خواهدت زمانه نواخت | |||||
بر چنین عهد رفتشان سوگند | این ز بیداد رست و آن ز گزند | |||||
بعد یک هفته چون رسید به شاه | شاه از او باز جست قصه ماه | |||||
گفت مه را به اژدها دادم | کشتم از اشک خونبها دادم | |||||
آب در چشم شهریار آمد | دل سرهنگ با قرار آمد | |||||
بود سرهنگ را دهی معمور | جایگاهی ز چشم مردم دور | |||||
کوشکی راست برکشیده به اوج | از محیط سپهر یافته موج | |||||
شصت پایه رواق منظر او | کرده جای نشست بر سر او | |||||
بود بر وی همیشه جای کنیز | به عزیزان دهند جای عزیز | |||||
ماده گاوی دران دو روز بزاد | زاد گوسالهای لطیف نهاد | |||||
آن پری چهره جهان افروز | برگرفتی به گردنش همه روز | |||||
پای در زیر او بیفشردی | پایه پایه به کوشک بر بردی | |||||
مهر گوساله کش بود به بهار | ماه گوساله کش که دید؟ بیار | |||||
همه روز آن غزال سیم اندام | برد گوساله را ز خانه به بام | |||||
روز تا روز از این قرار نگشت | کارگر بود چون ز کار نگشت | |||||
تا به جائی رسید گوساله | که یکی گاو گشت شش ساله | |||||
همچنانه آن بت گلندامش | بردی از زیر خانه بر بامش | |||||
هیچ رنجش نیامدی زان بار | زآنکه خو کرده بود با آن کار | |||||
هرچه در گاو گوشت میافزود | قوت او زیادهتر میبود | |||||
روزی آن تنگ چشم با دل تنگ | بود تنها نشسته با سرهنگ | |||||
چار گوهر ز گوش گوهر کش | برگشاد آن نگار حورافش | |||||
گفت کاین نقدها ببر بفروش | چون بها بستدی به یار خموش | |||||
گوسفندان خر و بخور و گلاب | وآنچه باید ز نقل و شمع و شراب | |||||
مجلسی راست کن چو روضه حور | از شراب و کباب و نقل و بخور | |||||
شه چو آید بدین طرف به شکار | از رکابش چو فتح دست مدار | |||||
دل درانداز و جان پذیری کن | یک زمانش لگامگیری کن | |||||
شاه بهرام خوی خوش دارد | طبع آزاد ناز کش دارد | |||||
چون ببیند نیازمندی تو | سر در آرد به سربلندی تو | |||||
بر چنین منظری ستاره سریر | گاه شهدش دهیم و گاهی شیر | |||||
گر چنین کار سودمند شود | کار ما هردو زو بلند شود | |||||
مرد سرهنگ لعل ماند به جای | کانچنانش هزار داد خدای | |||||
رفت و از گنجهای پنهانی | یک به یک ساخت برگ مهمانی | |||||
خوردهای ملوکوار سره | مرغ و ماهی و گوسپند و بره | |||||
راح و ریحان که مجلس آراید | نوش و نقلی که بزم را شاید | |||||
همه اسباب کار ساخت تمام | تا کی آید به صیدگه بهرام |