پرش به محتوا

نظامی (هفت پیکر)/شاه روزی رسیده بود ز دشت

از ویکی‌نبشته
نظامی (هفت پیکر) از نظامی
(شاه روزی رسیده بود ز دشت)
  شاه روزی رسیده بود ز دشت در خورنق به خرمی می‌گشت  
  حجره‌ای خاص دید در بسته خازن از جستجوی آن رسته  
  شه در آن حجره نانهاده قدم خاصگان و خزینه‌داران هم  
  گفت این خانه قفل بسته چراست خازن خانه کو کلید کجاست  
  خازن آمد به شه سپرد کلید شاه چون قفل بر گشاد چه دید  
  خانه‌ای دید چون خزانه گنج چشم بیننده زو جواهر سنج  
  خوشتر از صد نگار خانه چین نقش آن کارگاه دست گزین  
  هرچه در طرز خرده کاری بود نقش دیوار آن عماری بود  
  هفت پیکر در او نگاشته خوب هر یکی زان به کشوری منسوب  
  دختر رای هند فورک نام پیکری خوبتر ز ماه تمام  
  دخت خاقان بنام یغما ناز فتنه لعبتان چین و طراز  
  دخت خوارزم شاه نازپری کش خرامی بسان کبک دری  
  دخت قلاب شاه نسرین نوش ترک چینی طراز رومی پوش  
  دختر شاه مغرب آزریون آفتابی چو ماه روز افزون  
  دختر قیصر همایون رای هم همایون و هم به نام همای  
  دخت کسری ز نسل کیکاووس درستی نام و خوب چون طاوس  
  در یکی حلقه حمایل بست کرده این هفت پیکر از یک دست  
  هر یکی با هزار زیبائی گوهر افروز نور بینائی  
  در میان پیکری نگاشته نغز کان همه پوست بود وین همه مغز  
  نوخطی در نشانده در کمرش غالیه خط کشیده بر قمرش  
  چون سهی سرو برفراخته سر زده در سیم تاج تا به کمر  
  آن بتان دیده برنهاده بدو هر یکی دل به مهر داده بدو  
  او در آن لعبتان شکر خنده وانهمه پیش او پرستنده  
  بر نوشته دبیر پیکر او نام بهرام گور بر سر او  
  کان چنانست حکم هفت اختر کاین جهان جوی چون برآرد سر  
  هفت شهزاده راز هفت اقلیم در کنار آورد چو در یتیم  
  مانه این دانه را به خود کشتیم آنچه اختر نمود بنوشتیم  
  گفت تا باشد از نمونش رای گفتن از ما و ساختن ز خدای  
  شاه بهرام کین فسانه بخواند در فسون فلک شگفت بماند  
  مهر آن دختران زیباروی در دلش جای کرده موی به موی  
  مادیانان گشن و فحل شموس شیرمردی جوان و هفت عروس  
  رغبت کام چون فزون فکند دل تقاضای کام چون نکند  
  گرچه آن کارنامه راه زدش شادمانی شد از یکی به صدش  
  زانکه بر عمرش استواری داد بر مرادش امیدواری داد  
  در مدارای مرد کار کند هرچه او را امیدوار کند  
  شه چو زان خانه رخت بیرون برد قفل بر زد به خازنش بسپرد  
  گفت اگر بشنوم که هیچکسی قفل ازین در جدا کند نفسی  
  هم در این خانه خون او ریزم سرش از گردنش درآویزم  
  در همه خیل خانه از زن و مرد سوی آن خانه کس نگاه نکرد  
  وقت وقتی که شاه گشتی مست سوی آن در شدی کلید به دست  
  در گشادی و در شدی به بهشت دیدی آن نقشهای خوب سرشت  
  مانده چون تشنه‌ای برابر آب به تمنای آن شدی در خواب  
  تا برون شد سر شکارش بود کامد آن خانه غمگسارش بود