نظامی (هفت پیکر)/روزی از روضه بهشتی خویش
ظاهر
روزی از روضه بهشتی خویش | کرد بر می روانه کشتی خویش | |||||
بادهای چند خورد سردستی | سوی صحرا شد از سرمستی | |||||
به شکار افکنی گشاد کمند | از پی گور کند گوری چند | |||||
از بسی گور کو به زور گرفت | همه دشت استخوان گور گرفت | |||||
آخرالامر مادیان گوری | آمد افکند در جهان شوری | |||||
پیکری چون خیال روحانی | تازهروئی گشاده پیشانی | |||||
پشت مالیدهای چو شوشه زر | شکم اندودهای به شیر و شکر | |||||
خط مشکین کشیده سر تا دم | خال بر خال از سر بن تا سم | |||||
درکشیده به جای زناری | برقعی از پرند گلناری | |||||
گوی برده زهم تکان طللش | برده گوی از همه تنش کفلش | |||||
آتشی کرده با گیاخویشی | گلرخی در پلاس درویشی | |||||
ساق چون تیر غازیان به قیاس | گوش خنجر کشیده چون الماس | |||||
سینهای فارغ از گریوهای دوش | گردنی ایمن از کناره گوش | |||||
سیرم پشتش از ادیم سیاه | مانده زین کوهه را میان دو راه | |||||
عطف کیمختش از سواد ادیم | یافت آنچ از سواد یابد سیم | |||||
پهلو از پیه و گردن از خون پر | این برنج از عقیق و آن از در | |||||
خز حمری تنیده بر تن او | خون او در دوال گردن او | |||||
رگ آن خون بر او دوال انداز | راست چون زنگی دوالک باز | |||||
کفلی با دمش به دمسازی | گردنی با سمش به سربازی | |||||
گور بهرام دید و جست به زور | رفت بهرام گور از پی گور | |||||
گوری الحق دونده بود و جوان | گور گیران پسش چو شیر دوان | |||||
ز اول روز تا به گاه زوال | گور میرفت و شیر در دنبال | |||||
شاه از آن گور بر نتافت ستور | چون توان تافتن عنان از گور | |||||
گور از پیش و گورخان از پس | گور و بهرام گور و دیگر کس | |||||
تا به غاری رسید دور از دشت | که برو پای آدمی نگذشت | |||||
چون درآمد شکار زن به شکار | اژدها خفته دید بر در غار | |||||
کوهی از قیر پیچ پیچ شده | بر شکار افکنی بسیچ شده | |||||
آتشی چون سیاه دود به رنگ | کاورد سر برون ز دود آهنگ | |||||
چون درختی در او نه بار و نه برگ | مالک دوزخ و میانجی مرگ | |||||
دهنی چون دهانه غاری | جز هلاکش نه در جهان کاری | |||||
بچه گور خورده سیر شده | به شکار افکنی دلیر شده | |||||
شه چو بر رهگذر بلا را دید | اژدها شد که اژدها را دید | |||||
غم گور از نشاط گورش برد | دست برران نهاد و پای فشرد | |||||
در تعجب که این چه نخجیر است | و ایدر آوردنم چه تدبیر است | |||||
شد یقینش که گور غمدیده | هست ازان اژدها ستمدیده | |||||
خواند شه را که دادگر داند | کز ستمگاره داد بستاند | |||||
گفت اگر گویم اژدهاست نه گور | زین خیانت خجل شوم در گور | |||||
من و انصاف گور و دادن داد | باک جان نیست هرچه بادا باد | |||||
از میان دو شاخهای خدنگ | جست مقراضه فراخ آهنگ | |||||
در کمان سپید توز نهاد | بر سیاه اژدها کمین گشاد | |||||
اژدها دیده باز کرده فراخ | کمد از شست شاه تیر دو شاخ | |||||
هردو چشمه در آن دو چشم نشست | راه بینش برآفرینش بست | |||||
بدو نوک سنان سفته شاه | سفته شد چشم اژدهای سیاه | |||||
چونکه میدان بر اژدها شد تنگ | شه درآمد به اژدها چو نهنگ | |||||
ناچخی راند بر گلوش دلیر | چون بر اندام گور پنجه شیر | |||||
اژدها را درید کام و گلو | ناچخ هشت مشت شش پهلو | |||||
بانگی از اژدها برآمد سخت | در سر افتاد چون ستون درخت | |||||
شه نترسید از آن شکنج و شکوه | ابرکی ترسد از گریوه کوه | |||||
سر به آهن برید از اهریمن | کشته و سر بریده به دشمن | |||||
از دمش برشکافت تا به دمش | بچه گور یافت در شکمش | |||||
بیگمان شد که گور کین اندیش | خواندش از بهر کینه خواهی خویش | |||||
چنبری کرد پیش یزدان پشت | کاژدها کشت و اژدهاش نکشت | |||||
خواست تا پای بر ستور آرد | رخش در صیدگاه گور آرد | |||||
گور چون شاه را ندید قرار | آمد از دور و در خزید به غار | |||||
شه دگرباره در گرفتن گور | شد در آن غار تنگنای به زور | |||||
چون قدر مایه شد به سختی و رنج | یافت گنجی و بر فروخت چو گنج | |||||
خسروانی نهاده چندین خم | چون پری روی بسته از مردم | |||||
گورخان را چو گور در خم کرد | رفت از آن گورخانه پی گم کرد | |||||
شه چو بر قفل گنج یافت کلید | و اژدها را ز گنج خانه برید | |||||
آمد از تنگنای غار برون | گشت جویای راه و راهنمون | |||||
ساعتی بود و خاصگان سپاه | به طلب آمدند از پی شاه | |||||
چون یکایک به شاه پیوستند | گرد بر گرد شاه صف بستند | |||||
شاه فرمود تا کمر بندان | هم دلیران و هم تنومندان | |||||
راه در گنجدان غار کنند | گنج بیرون برند و بار کنند | |||||
سیصد اشتر ز بختیان جوان | شد روانه به زیر گنج روان | |||||
شه که با خود حساب گور کند | و اژدها را اسیر گورکند | |||||
لاجرم عاقبت به پا رنجش | هم سلامت دهند و هم گنجش | |||||
چون به قصر خورنق آمد باز | گنج پرداز شد بنوش و بناز | |||||
ده شتر بار از آن به حضرت شاه | ارمغانی روانه کرد به راه | |||||
ده دیگر به منذر و پسرش | داد با آن طرایف دگرش | |||||
صرف کرد آن همه به بی خوفی | فارغ از مشرفان و مستوفی | |||||
وین چنین چند گنج خانه گشاد | به عزیزی ستد به خواری داد | |||||
گفت منذر که نقشبند آید | باز نقشی ز نوبر آراید | |||||
نقش بند آمد و قلم برداشت | صورت شاه و اژدها بنگاشت | |||||
هرچه کردی بدین صفت بهرام | بر خورنق نگاشتی رسام |