نظامی (هفت پیکر)/ای پسر هان و هان ترا گفتم
ظاهر
ای پسر هان و هان ترا گفتم | که تو بیدار شو که من خفتم | |||||
چون گل باغ سرمدی داری | مهر نام محمدی داری | |||||
چون محمد شدی ز مسعودی | بانک برزن به کوس محمودی | |||||
سکه بر نقش نیکنامی بند | کز بلندی رسی به چرخ بلند | |||||
تا من آنجا که شهر بند شوم | از بلندیت سر بلند شوم | |||||
صحبتی جوی کز نکونامی | در تو آرد نکو سرانجامی | |||||
همنشینی که نافه بوی بود | خوبتر زانکه یافه گوی بود | |||||
عیب یک همنشست باشد و بس | کافکند نام زشت بر صد کس | |||||
از در افتادن شکاری خام | صد دیگر در اوفتند به دام | |||||
زر فرو بردن یکی محتاج | صد شکم را درید در ره حاج | |||||
در چنین ره مخسب چون پیران | گرد کن دامن از زبون گیران | |||||
تا بدین کاخ باژگونه نورد | نفریبی چو زن که مردی مرد | |||||
رقص مرکب مبین که رهوارست | راه بین تا چگونه دشوارست | |||||
گر بر این ره پری چو باز سپید | دیده بر راه دار چون خورشید | |||||
خاصه کاین راه راه نخچیر است | آسمان با کمان و با تیر است | |||||
آهنت گرچه آهنیست نفیس | راه سنگست و سنگ مغناطیس | |||||
بار چندان بر این ستور آویز | که نماند بر این گریوه تیز | |||||
چون رسد تنگیی ز دور دو رنگ | راه بر دل فراخ دار نه تنگ | |||||
بس گره کو کلید پنهانیست | پس درشتی که دروی آسانیست | |||||
ای بسا خواب کو بود دلگیر | واصل آن دل خوشیست در تعبیر | |||||
گرچه پیکان غم جگر دوزست | درع صبر از برای این روزست | |||||
عهد خود با خدای محکمدار | دل ز دیگر علاقه بیغم دار | |||||
چون تو عهد خدای نشکستی | عهده بر من کز این و آن رستی | |||||
گوهر نیک را ز عقد مریز | وآنکه بد گوهرست ازو بگریز | |||||
بدگهر با کسی وفا نکند | اصل بد در خطا خطا نکند | |||||
اصل بد با تو چون شود معطی | آن نخواندی که اصل لایخطی | |||||
کژدم از راه آنکه بدگهرست | ماندنش عیب و کشتنش هنرست | |||||
هنرآموز کز هنرمندی | در گشائی کنی نه در بندی | |||||
هرکه ز آموختن ندارد ننگ | در برآرد ز آب و لعل از سنگ | |||||
وانکه دانش نباشدش روزی | ننگ دارد ز دانشآموزی | |||||
ای بسا تیز طبع کاهل کوش | که شد از کاهلی سفال فروش | |||||
وای بسا کور دل که از تعلیم | گشت قاضیالقضات هفت اقلیم | |||||
نیم خورد سگان صید سگال | جز به تعلیم علم نیست حلال | |||||
سگ به دانش چو راست رشته شود | آدمی شاید ار فرشته شود | |||||
خویشتن را چو خضر بازشناس | تا خوری آب زندگانی به قیاس | |||||
آب حیوان نه آب حیوانست | جان با عقل و عقل با جانست | |||||
جان چراغست و عقل روغن او | عقل جانست و جان ما تن او | |||||
عقل با جان عطیه احدیست | جان با عقل زنده ابدیست | |||||
حاصل این دو جز یکی نبود | کان دو داری در این شکی نبود | |||||
تا از ین دو به آن یکی نرسی | هیچکس را مگو که هیچ کسی | |||||
کان یکی یافتی دو را کم زن | پای بر تارک دو عالم زن | |||||
از سه بگذر که محملی نه قویست | از دو هم در گذر که آن ثنویست | |||||
سر یک رشته گیر چون مردان | دو رها کن سه را یکی گردان | |||||
تا ز ثالث ثلثه جان نبری | گوی وحدت بر آسمان نبری | |||||
زین دو چون کم شدی فسانه مگوی | چون یکی یافتی بهانه مجوی | |||||
تا بدین پایه دسترس باشد | هرچ ازین بگذرد هوس باشد | |||||
تا جوانی و تندرستی هست | آید اسباب هر مراد به دست | |||||
در سهی سرو چون شکست آید | مومیائی کجا به دست آید | |||||
تو که سرسبزی جهان داری | ره کنون رو که پای آن داری | |||||
در ره دین چونی کمر بربند | تا سرآمد شوی چو سرو بلند | |||||
من که سرسبزیم نماند چو بید | لاله زرد و بنفشه گشت سپید | |||||
باز ماندم ز نا تنومندی | از کلهداری و کمر بندی | |||||
خدمتی مردوار میکردم | راستی را کنون نه آن مردم | |||||
روزگارم گرفت و بست چنین | عادت روزگار هست چنین | |||||
نافتاده شکسته بودم بال | چون فتادم چگونه باشد حال | |||||
احمدک را که رخ نمونه بود | آبله بر دمد چگونه بود | |||||
گرچه طبعم ز سایه بر خطرست | سایبانم شمایل هنرست | |||||
سایهای در جهان ندارد کس | کو بره نیست پیش و گرگ از پس | |||||
هیچکس ننگرم ز من تأمن | که نشد پیش دوست و پس دشمن | |||||
چون قفا دوستند مشتی خام | روی خود در که آورم به سلام | |||||
گرچه برنائی از میان برخاست | چه کنم حرص همچنان برجاست | |||||
تا تن سالخورده پیر ترست | آز او آرزوپذیر ترست | |||||
گوئی این سکه نقد ما دارد | یا همه کس خود این بلا دارد | |||||
بازدار ای دوا کن دل من | از زمین بوس هر کسی گل من | |||||
تیرگی چند روشنائی ده | چون شکستیم مومیائی ده | |||||
آنچه زو خاطرم پریشانست | بکن آسان که بر تو آسانست | |||||
گردنی دارم از رسن رسته | مکنم زیر بار خس خسته | |||||
من که قانع شدم به دانه خویش | سرورم چون صدف به خانه خویش | |||||
سروری به که یار من باشد | سرپرستی چه کار من باشد | |||||
شیر از آن پایه بزرگی یافت | که سر از طوق سرپرستی تافت | |||||
نانی از خوان خود دهی به کسان | به که حلوا خوری ز خوان خسان | |||||
صبح چون برکشید دشنه تیز | چند خسبی نظامیا برخیز | |||||
کان نو کن زرنج خویش مرنج | باز کن بر جهانیان در گنج |