نظامی (هفت پیکر)/ای دل از این خیال سازی چند
ظاهر
ای دل از این خیال سازی چند | به خیالی خیال بازی چند | |||||
از سر این خیال درگذرم | دور به ز این خیالها نظرم | |||||
آنچه مقصود شد در این پرگار | چار فصل است به ز فصل بهار | |||||
اولین فصل آفرین خدای | کافرینش به فضل اوست به پای | |||||
واندگر فصل خطبه نبوی | کین کهن سکه زو گرفت نوی | |||||
فصل دیگر دعای شاه جهان | کان دعا در برآورد ز دهان | |||||
فصل آخر نصیحت آموزی | پادشه را به فتح و فیروزی | |||||
پادشاهی که ملک هفت اقلیم | دخل دولت بدو کند تسلیم | |||||
حجت مملکت به قول و به قهر | آیتی در خدا یگانی دهر | |||||
خسرو تاج بخش تخت نشان | بر سر تاج و تخت گنج فشان | |||||
عمده مملکت علاء الدین | حافظ و ناصر زمان و زمین | |||||
نام او رتبت علا دارد | گر گذشت از فلک روا دارد | |||||
فلک بی علا چه باشد پست | در علا بی فلک بلندی هست | |||||
شاه کرپ ارسلان کشور گیر | به ز آلپ ارسلان به تاج و سریر | |||||
مهدیی کافتاب این مهد است | دولتش ختم آخرین عهد است | |||||
رستمی کز فلک سواری رخش | هم بزرگ است و هم بزرگی بخش | |||||
همسر آسمان و هم کف ابر | هم به تن شیر و هم به نام هژبر | |||||
قفل هستی چو در کلید آمد | عالم از جوهری پدید آمد | |||||
اوست آن عالمی که از کف خویش | هردم آرد هزار جوهر بیش | |||||
صحف گردون ز شرح او ورقی | عرق دریا ز فیض او عرقی | |||||
بحر و بر هردو زیر فرمانش | بری و بحری آفرین خوانش | |||||
سربلندی چنان بلند سریر | کز بلندیش خرد گشت ضمیر | |||||
در بزرگی برابر ملک است | وز بلندی برادر فلک است | |||||
بر تن دشمنان برقع دوز | برق شمشیر اوست برقع سوز | |||||
نسل اقسنقری مید ازو | اب وجد با کمال ابجد ازو | |||||
فتح بر خاک پای او زده فرق | فتنه در آب تیغ او شده غرق | |||||
آب او آتش از اثیر انگیز | خاک او باد را عبیر آمیز | |||||
در نبردش که شیر خارد دم | اسب دشمن به سر شود نه به سم | |||||
در صبوحش که خون رز ریزد | زاب یخ بسته آتش انگیزد | |||||
حربه را چون به حرب تیز کند | روز را روز رستخیز کند | |||||
چون در کان جود بگشاید | گنج بخشد گناه بخشاید | |||||
شه چو دریاست بیدروغ و دریغ | جزر و مدش به تازیانه و تیغ | |||||
هرچه آرد به زخم تیغ فراز | به سر تازیانه بخشد باز | |||||
مشتریوار بر سپهر بلند | گور کیوان کند به سم سمند | |||||
گر ندیدی بر اژدها شیری | وافتابی کشیده شمشیری | |||||
شاه را بین که در مصاف و شکار | اژدها صورتست و شیر سوار | |||||
ناچخش زیر اژدهای علم | اژدها را چو مار کرده قلم | |||||
تنگی مطرحش به تیر دو شاخ | کرده بر شیر شرزه گور فراخ | |||||
نوک تیرش به هر کجا که بتافت | گه جگر دوخت گناه موی شکافت | |||||
بازی خرس برده از شمشیر | خرس بازی در آوریده به شیر | |||||
شیرگیری ولیک نز مستی | شیرگیری به اژدها دستی | |||||
گرگ درنده را به کوه سهند | دست و پائی به یک دو شاخ افکند | |||||
شه چو از گرگ دست و پا برده | شیر با او به دست و پا مرده | |||||
تیرش از دست گرگ و پای پلنگ | برسم گور کرده صحرا تنگ | |||||
صیدگاهش ز خون دریا جوش | گاه گرگینه گه پلنگی پوش | |||||
بر گرازی که تیغ راند تیز | گیرد از زخم او گراز گریز | |||||
چون به چرم کمان درآرد زور | چرم را بر گوزن سازد گور | |||||
کند ارپای در نهد به مصاف | سنگ را چون عقیق زهره شکاف | |||||
آن نماید به تیغ زهراندود | کاسمان از زمین برآرد دود | |||||
اوست در بزم ورزم یافته نام | جان ده و جان ستان به تیغ و به جام | |||||
خاک تیره ز روشنائی او | چشم روشن به آشنائی او | |||||
ناف خلقش چو کلک رسامان | مشک در جیب و لعل در دامان | |||||
گشته از مشک و لعل او همه جای | مملکت عقد بند و غالیهسای | |||||
از قبای چنو کلهداری | ز آسمان تا زمین کلهواری | |||||
وز کمان چنو جهانگیری | چرخ نه قبضه کمترین تیری | |||||
زان بزرگی که در سگالش اوست | چار گوهر چهار بالش اوست | |||||
دشمنش چون درخت بیخ زده | بر در او به چار میخ زده | |||||
ز آفتاب جلال اوست چو ماه | روی ما سرخ و روی خصم سیاه | |||||
چه عجب کافتاب زرین نعل | کوه را سنگ داد و کانرا لعل | |||||
گوهر کان حرم دریده اوست | کان گوهر درم خریده اوست | |||||
داد جرعش به کوه و دریا قوت | نام این در نشان آن یاقوت | |||||
پاس دار دو حکم در دو سرای | ضابط حکم خلق و حکم خدای | |||||
میپذیرد ز فیض یزدان ساز | میرساند به بندگانش باز | |||||
چون جهان زو گرفت پیروزی | فرخی بادش از جهان روزی | |||||
همه روزش خجسته باد به فال | پادشاهیش را مباد زوال | |||||
نظم اولاد او به سعد نجوم | در بدر باد تا ابد منظوم | |||||
از فروغ دو صبح زیبا چهر | باد روشن چو آفتاب سپهر | |||||
دو ملک زاده بلند سریر | این جهانجوی و آن ولایتگیر | |||||
این فریدون صفت به دانش ورای | وان به کیخسروی رکیب گشای | |||||
نقش این بر طراز افسروگاه | نصرتالدین ملک محمد شاه | |||||
نام آن بر فلک ز راه رصد | گشته من بعدی اسمه احمد | |||||
دایم این را ز نصرتست کلید | وان ز فتح فلک شدست پدید | |||||
نصرت این را به تربیت کاری | فلک آنرا به تقویت داری | |||||
این ز نصرت زده سه پایه بخت | فلک آنرا چهار پایه تخت | |||||
چشم شه زیر چرخ مینائی | باد روشن بدین دو بینائی | |||||
دور ملکش بدین دو قطب جلال | منتظم باد بر جنوب و شمال | |||||
دولتش صید و صید فربه باد | روزش از روز و شب به باد | |||||
باد محجوبه نقاب شبش | نور صبح محمدی نسبش | |||||
این چو آبادی چرخ باد بجود | وان شده ختم امهات وجود | |||||
نام این خضر جاودانی باد | حکم آن آب زندگانی باد | |||||
در حفاظ خط سلیمانی | عرش بلقیس باد نورانی | |||||
سایه شه که هست چشمه نور | زان گل و گلستان مبادا دور | |||||
ازلی شد جهان پناهی او | ابدی باد پادشاهی او | |||||
ای کمر بسته کلاه تو بخت | زندهدار جهان به تاج و به تخت | |||||
شب به پاس تو هندویست سیاه | بسته بر گرد خود جلاجل ماه | |||||
صبح مفرد رو حمایل کش | در رکابت نفس برآرد خوش | |||||
شام دیلم گله که چاکر تست | مشکبو از کیائی در تست | |||||
روز رومی چو شب شود زنگی | گر برونش کنی ز سرهنگی | |||||
در همه سفره کاسمان دارد | اجری مملکت دو نان دارد | |||||
کمتر اجری خور ترا به قیاس | قوت هفت اختر است جرعه کاس | |||||
خاتم نصرت الهی را | ختم بر تست پادشاهی را | |||||
آسمان کافتاب ازو اثریست | بر میان تو کمترین کمریست | |||||
مه که از چرخ تخت زر کرده است | با سریر تو سر به سر کرده است | |||||
آب باران که اصل پاکی شد | با تو چون چشم شور خاکی شد | |||||
لعل با تیغ تو خزف رنگی | کوه با حلم تو سبک سنگی | |||||
پادشاهان که در جهان هستند | هر یک ابری به دست بر بستند | |||||
جز یک ابر تو کابر نیسانیست | آن دیگر ابرها زمستانیست | |||||
خوان نهند آنگهی که خون بخورند | نان دهند آنگهی که جان ببرند | |||||
تو بر آن کس که سایهاندازی | دیر خوانی و زود بنوازی | |||||
قدر اهل هنر کسی داند | که هنر نامهها بسی خواند | |||||
آنکه عیب از هنر نداند باز | زو هنرمند کی پذیرد ساز | |||||
ملک را ز آفرینشت شرفست | وآفریننامهای به هر طرفست | |||||
در یزک داری ولایت جود | دولت تست پاسدار وجود | |||||
رونقی کز تو دید دولت و دین | باغ نادیده ز ابر فروردین | |||||
گر کیان را به طالع فرخ | هفت خوان بود با دوازده رخ | |||||
آسمان با بروج او به درست | هفت خوان و دوازده رخ تست | |||||
همه عالم تنست و ایران دل | نیست گوینده زین قیاس خجل | |||||
چونکه ایران دل زمین باشد | دل ز تن به بود یقین باشد | |||||
زان ولایت که مهتران دارند | بهترین جای بهتران دارند | |||||
دل توئی وین مثل حکایت تست | که دل مملکت ولایت تست | |||||
ای به خضر و سکندری مشهور | مملکت را ز علم و عدل تو نور | |||||
ز آهنی گر سکندر آینه ساخت | خضر اگر سوی آب حیوان تاخت | |||||
گوهر آینه است سینه تو | آب حیوان در آبگینه تو | |||||
هر ولایت که چون تو شه دارد | ایزد از هر بدش نگه دارد | |||||
زان سعادت که در سرت دانند | مقبل هفت کشورت خوانند | |||||
پنجمین کشور از تو آبادان | وز تو شش کشور دیگر شادان | |||||
همه مرزی ز مهربانی تو | به تمنای مرزبانی تو | |||||
چار شه داشتند چار طراز | پنجمین شان توئی به عمر دراز | |||||
داشت اسکندر ارسطاطالیس | کز وی آموخت علمهای نفیس | |||||
بزم نوشیروان سپهری بود | کز جهانش بزرگمهری بود | |||||
بود پرویز را چه باربدی | که نوا صد نه صدهزار زدی | |||||
وان ملک را که بد ملکشه نام | بود دینپروری چو خواجه نظام | |||||
تو کز ایشان به افسری داری | چون نظامی سخنوری داری | |||||
ای نظامی بلند نام از تو | یافته کار او نظام از تو | |||||
خسروان دیگر زکان گزاف | میزنند از خزینه بخشی لاف | |||||
دانه در خاک شور میریزند | سرمه در چشم کور میبیزند | |||||
در گل شوره دانه افشانی | بر نیارد مگر پشیمانی | |||||
در زمینی درخت باید کشت | کاورد میوهای چو باغ بهشت | |||||
باده چون خاک را دهد ساقی | نام دهقان کجا بود باقی | |||||
جز تو کز داد و دانشت حرمیست | کیست کو را به جای خود کرمیست | |||||
من که الحق شناختم به قیاس | کاهل فرهنگ را تو داری پاس | |||||
نخری زرق کیمیاسازان | نپذیری فریب طنازان | |||||
نقش این کارنامه ابدی | در تو بستم به طالع رصدی | |||||
مقبل آن کس که دخل دانه او | بر چنین آورد به خانه او | |||||
کابد الدهر تا بود بر جای | باشد از نام او صحیفه گشای | |||||
نه چنان کز پس قرانی چند | قلمش درکشد سپهر بلند | |||||
چونکه پختم به دور هفت هزار | دیگ پختی چنین به هفت افزار | |||||
نوشش از بهر جان فروزی تست | نوش بادت بخور که روزی تست | |||||
چاشنی گیریش به جان کردم | وانگهی بر تو جانفشان کردم | |||||
ای فلکها به خویش تو بلند | هم فلک زاد و هم فلک پیوند | |||||
بر فلک چون پرم که من زمیم | کی رسم در فرشته کادمیم | |||||
خواستم تا به نیشکر قلمی | سبزه رویانم از سواد زمی | |||||
از شکر توشههای راه کنم | تا شکر ریز بزم شاه کنم | |||||
گز نیم محرم شکر ریزی | پاس دار شهم به شب خیزی | |||||
آفتابست شاه عالمتاب | دیده من شده برابرش آب | |||||
آفتاب ار توان بر آب زدن | آب نتوان بر آفتاب زدن | |||||
چشم با چشمهگر نمیسازد | با خیالش خیال میبازد | |||||
چیست کان نیست در خزینه شاه | به جز این نقد نو رسیده ز راه | |||||
دستگاهیش ده به سم سمند | تا شود پایگاهش از تو بلند | |||||
کشته کوه کابر ساقی اوست | خوردن آب چه ندارد دوست | |||||
من که محتاج آب آن دستم | از دگر آبها دهان بستم | |||||
نقص در باشد اربها کنمش | هم به تسلیم شه رها کنمش | |||||
گر نیوشی چو زهره راه نوم | کنی انگشت کش چو ماه نوم | |||||
ورنه بینی که نقش بس خردست | باد ازین گونه گل بسی بردست | |||||
عمر بادت که داد و دین داری | آن دهادت خدا که این داری | |||||
هرچه نیک اوفتد ز دولت تست | عهد آن چیز باد بر تو درست | |||||
وآنچه دور افتد از عنایت تو | دور باد از تو و ولایت تو | |||||
باد تا بر سپهر تابد هور | دوستت دوستکام و دشمن کور | |||||
دشمنانت چنان که با دل تنگ | سنگ بر سر زنند و سر بر سنگ | |||||
بیشیت هست بیش دانی باد | وز همه بیش زندگانی باد | |||||
از حد دولت تو دست زوال | دور و مهجور باد در همه حال |