نظامی (خسرو و شیرین)/چون بر شیرین مقرر گشت شاهی
ظاهر
چون بر شیرین مقرر گشت شاهی | فروغ ملک بر مه شد ز ماهی | |||||
به انصافش رعیت شاد گشتند | همه زندانیان آزاد گشتند | |||||
ز مظلومان عالم جور برداشت | همه آیین جور از دور برداشت | |||||
زهر دروازهای برداشت باجی | نجست از هیچ دهقانی خراجی | |||||
مسلم کرد شهر و روستا را | که بهتر داشت از دنیا دعا را | |||||
ز عدلش باز با تیهو شده خویش | به یک جا آب خورده گرگ با میش | |||||
رعیت هر چه بود از دور و پیوند | بدین و داد او خوردند سوگند | |||||
فراخی در جهان چندان اثر کرد | که یک دانه غله صد بیشتر کرد | |||||
نیت چون نیک باشد پادشا را | گهر خیزد به جای گل گیا را | |||||
درخت بد نیت خوشیده شاخست | شه نیکو نیت را پی فراخست | |||||
فراخیها و تنگیهای اطراف | ز رای پادشاه خود زند لاف | |||||
ز چشم پادشاه افتاد رائی | که بد رائی کند در پادشائی | |||||
چو شیرین از شهنشه بی خبر بود | در آن شاهی دلش زیر و زبر بود | |||||
اگر چه دولت کیخسروی داشت | چو مدهوشان سر صحرا روی داشت | |||||
خبر پرسید از هر کاروانی | مگر کارندش از خسرو نشانی | |||||
چو آگه شد که شاه مشتری بخت | رسانید از زمین بر آسمان تخت | |||||
ز گنج افشانی و گوهر نثاری | بجای آورد رسم دوستداری | |||||
ولیک از کار مریم تنگدل بود | که مریم در تعصب سنگدل بود | |||||
ملک را داده بد در روم سوگند | که با کس در نسازد مهر و پیوند | |||||
چو شیرین از چنین تلخی خبر یافت | نفس را زین حکایت تلختر یافت | |||||
ز دل کوری به کار دل فرو ماند | در آن محنت چو خر در گل فرو ماند | |||||
در آن یکسال کو فرماندهی کرد | نه مرغی بلکه موری را نیازرد | |||||
دلش چون چشم شوخش خفتگی داشت | همه کارش چو زلف آشفتگی داشت | |||||
همی ترسید کز شوریده رائی | کند ناموس عدلش بیوفائی | |||||
جز آن چاره ندید آن سرو چالاک | کز آن دعوی کند دیوان خود پاک | |||||
کند تنها روی در کار خسرو | به تنهائی خورد تیمار خسرو | |||||
نبود از رای سستش پای بر جای | که بیدل بود و بیدل هست بیرای | |||||
به مولائی سپرد آن پادشاهی | دلش سیر آمد از صاحب کلاهی | |||||
به گلگون رونده رخت بر بست | زده شاپور بر فتراک او دست | |||||
وزان خوبان چو در ره پای بفشرد | کنیزی چند را با خویشتن برد | |||||
که در هر جای با او یار بودند | به رنج و راحتش غمخوار بودند | |||||
بسی برداشت از دیبا و دینار | ز جنس چارپایان نیز بسیار | |||||
ز گاو و گوسفند و اسب و اشتر | چو دریا کرده کوه و دشت را پر | |||||
وز آنجا سوی قصر آمد به تعجیل | پس او چارپایان میل در میل | |||||
دگر ره در صدف شد لولوتر | به سنگ خویش تن در داد گوهر | |||||
به هور هندوان آمد خزینه | به سنگستان غم رفت آبگینه | |||||
از آن در خوشاب آن سنگ سوزان | چو آتش گاه موبد شد فروزان | |||||
ز روی او که بد خرم بهاری | شد آن آتشکده چون لالهزاری | |||||
ثز گرمی کان هوا در کار او بود | هوا گفتی که گرمی دار او بود | |||||
ملک دانست کامد یار نزدیک | بدید امید را در کار نزدیک | |||||
ز مریم بود در خاطر هراسش | که مریم روز و شب میداشت پاسش | |||||
به مهد آوردنش رخصت نمییافت | به رفتن نیز هم فرصت نمییافت | |||||
به پیغامی قناعت کرد از آن ماه | به بادی دل نهاد از خاک آن راه | |||||
نبودی یک زمان بییاد دلدار | وز آن اندیشه میپیچید چون مار |