نظامی (اقبال نامه)/مغنی غنا را درآور به جوش
ظاهر
مغنی غنا را درآور به جوش | که در باغ بلبل نباید خموش | |||||
مگر خاطرم را به جوش آوری | من گنگ را در خروش آوری | |||||
همان فیلسوف جهاندیده گفت | که چون دانش آمد ره شاه رفت | |||||
دهن مهر کرد ز می خوشگوار | که بنیاد شادی ندید استوار | |||||
یکی روز کز صبح زرین نقاب | به نظارگان رخ نمود آفتاب | |||||
سکندر به آیین فرهنگ خویش | ملوکانه برشد به اورنگ خویش | |||||
درآمد رقیبی که اینک ز راه | فرستاده هندو آمد به شاه | |||||
نماید که در حضرت شهریار | پیام آورم باز خواهید بار | |||||
بفرمود شه تا شتاب آورند | مغان را سوی آفتاب آورند | |||||
به فرمان شه سوی مغ تاختند | رهش باز دادند و بنواختند | |||||
درآمد مغ خدمت آموخته | مغانه چو آتش برافروخته | |||||
چو تابنده خورشید را دید زود | به رسم مغانش پرستش نمود | |||||
به فرمان شاهش رقیبان دست | نشاندند جاییکه شاید نشست | |||||
سخن میشد از هر دری دلپسند | ز خاک زمین تا به چرخ بلند | |||||
به اندازهی هر کس هنر مینمود | به گفتار خود قدر خود میفزود | |||||
چو در هندو آمد نشاط سخن | گل تازه رست از درخت کهن | |||||
بسی نکتههای گره بسته گفت | که آن در ناسفته را کس نسفت | |||||
فلک راز لب حقه پرنوش کرد | جهان را ز در حلقه در گوش کرد | |||||
ثنای جهاندار گیتی پناه | چنان گفت کافروخت آن بارگاه | |||||
چو گشت از ثنا پیر پرداخته | نقاب سخن شد برانداخته | |||||
که تاریک پروانهای سوی باغ | روان شد به امید روشن چراغ | |||||
مگر کان چراغ آشنائی دهد | من تیره را روشنائی دهد | |||||
منم پیشوای همه هندوان | به اندیشه پیر و به قوت جوان | |||||
سخنهای سربسته دارم بسی | که نگشاید آن بسته را هر کسی | |||||
شنیدم کز این دور آموزگار | سرآمد توئی بر همه روزگار | |||||
خرد رشتهی در یکتای توست | درفش گره باز کن رای توست | |||||
اگر چه خداوند تاجی و تخت | بر دانشت نیز داد است بخت | |||||
اگر گفته را از تو یابم جواب | پرستش بگردانم از آفتاب | |||||
وگر ناید از شه جوابی به دست | دگرباره بر خر توان رخت بست | |||||
ولیکن نخواهم که جز شهریار | رود در سخن هیچکس را شمار | |||||
زمن پرسش و پاسخ آید ز تو | جواب سخن فرخ آید ز تو | |||||
جهاندار گفتا بهانه مجوی | سخن هر چه پوشیده داری بگوی | |||||
جهاندیدهی هندو زمین بوسه داد | زبانی چو شمشیر هندی گشاد | |||||
چو کرد آفرینی سزاوار شاه | بپرسیدش از کار گیتی پناه | |||||
که چون من ز خود رخت بیرون برم؟ | سوی آفریننده ره چون برم؟ | |||||
یکی آفریننده دانم که هست | کجا جویمش چون شوم ره به دست؟ | |||||
نشانش پدید است و او ناپدید | در بسته را از که جویم کلید | |||||
وجودش که صاحب معانی شدست | زمینیست یا آسمانی شد است | |||||
در اندیشه یا در نظر جویمش | چو پرسند جایش کجا گویمش | |||||
کجا جای دارد ز بالا و زیر | به حجت شود مرد پرسنده سیر | |||||
جهاندار پاسخ چنین داد باز | که هم کوتهست این سخن هم دراز | |||||
چو از خویشتن روی بر تافتی | به ایزد چنان دان که ره یافتی | |||||
طلب کردن جای او رای نیست | که جای آفریننده را جای نیست | |||||
نه کس راز او را تواند شمرد | نه اندیشه داند بدو راه برد | |||||
بدان چیزها دارد اندیشه راه | که باشد بدو دیده را دستگاه | |||||
خدا را نشاید در اندیشه جست | که دیو است هرچ آن ز اندیشه رست | |||||
هر اندیشهای کان بود در ضمیر | خیالی بود آفرینش پذیر | |||||
هرانچ او ندارد در اندیشه جای | سوی آفریننده شد رهنمای | |||||
به غفلت نشاید شد این راه را | که ابر از تو پنهان کند ماه را | |||||
نشان بس بود کرده بر کردگار | چو اینجا رسیدی هم اینجا بدار | |||||
به ایزد شناسی همین شد قیاس | از این نگذرد مرد ایزدشناس | |||||
چو هندو جواب سکندر شنید | به شب بازی دیگر آمد پدید | |||||
که هرچ از زمین باشد و آسمان | نهایت گهی باشدش بیگمان | |||||
خبرده که بیرون از این بارگاه | به چیزی دیگر هست یا نیست راه | |||||
اگر هست چون زان کس آگاه نیست | وگر نیست بر نیستی راه نیست | |||||
جهاندار گفت از حساب کهن | به آزرم تر سکه زن بر سخن | |||||
برون زاسمان و زمین برمتاز | که نائی به سررشتهی خویش باز | |||||
فلک بر تو زان هفت مندل کشید | که بیرون ز مندل نشاید دوید | |||||
از این مندل خون نشاید گذشت | که چرخ ایستادست با تیغ و طشت | |||||
حصاریست این بارگاه بلند | در او گشته اندیشها شهر بند | |||||
چو اندیشه زاین پرده درنگذرد | پس پرده راز پی چون برد | |||||
نجوید دگر پردهی راز را | خبرهای انجام و آغاز را | |||||
بدین داستانها زند رهنمای | که نادیده را نیست اندیشه جای | |||||
گر اندیشی آنرا که نادیدهای | چو نیکو ببینی خطا دیدهای | |||||
بسا کس که من دیده انگاشتم | خیالش در اندیشه بنگاشتم | |||||
سرانجام چون دیدمش وقت کار | نه آن بود کز وی گرفتم شمار | |||||
جهانی دگر هست پوشیده روی | به آنجا توان کردن این جستجوی | |||||
دگر باره گفتش به من گوی راست | که ملک جهان بر دو قسمت چراست | |||||
جهانی بدین خوبی آراستن | چه باید جهانی دگر خواستن | |||||
چو پیداست کاینجا توانیم زیست | به آنجا سفر کردن از بهر چیست | |||||
چو آنجا نشستنگه آمد درست | به اینجا گذشتن چه باید نخست | |||||
خردمند شه گفت: ای ساده مرد | چنین دان و از دل فروشوی گرد | |||||
که ایزد دو گیتی بدان آفرید | که آنجا بود گنج و اینجا کلید | |||||
در اینجا کنی کشت و کارنوی | در آنجا بر کشته را بدروی | |||||
در این گردد از حال خود هر چه هست | در آن بر یکی حال باید نشست | |||||
دو پرگار برزد جهان آفرین | در این آفرینش دران آفرین | |||||
پلست این و بر پل بباید گذشت | به دریا بود سیل را بازگشت | |||||
چو چشمه روان گردد از کوهسار | به دریاش باید گرفتن قرار | |||||
دگر باره پرسید هندوی پیر | که جان چیست در پیکر جان پذیر | |||||
نماید مرا کاتشی تافتست | شراری از او کالبد یافتست | |||||
فرو مردن جان و آتش یکیست | در این بد بود گر کسی را شکیست | |||||
چو آتش در او گرم دل گشت شاه | به تندی در او کرد لختی نگاه | |||||
بدو گفت کاهریمنی سان توست | اگر جانی آتش بود جان توست | |||||
نخواندی که جان چون سفر ساز گشت | از آن کس که آمد بدو بازگشت | |||||
چو ز آتش بود جنبش جان نخست | به دوزخ توان جای او باز جست | |||||
دگر آنکه گفتی به وقت فراغ | فرو مردن جان بود چون چراغ | |||||
غلط گفتهای جان علوی گرای | نمیرد ولیکن شود باز جای | |||||
حکایت ز شخصی که او جان سپرد | چه گویند؟ جان داد یا جان بمرد | |||||
بگویند جان داد و این نیست زرق | ز داده بود تا فرو مرده فرق | |||||
ز جان درگذر کان فروغیست پاک | ز نور الهی نه از آب و خاک | |||||
دگر گونه هندو سخن کرد ساز | به پرسیدن خوابش آمد نیاز | |||||
که بینندهی خواب را در خیال | چه نیرو برون آورد پروبال | |||||
که منزل به منزل رود کوه و دشت | ببیند جهان در جهان سرگذشت | |||||
چو بیننده آنجاست این خفته کیست | و گر نقشبند آن شد این نقش چیست | |||||
به پاسخ دگر باره شد شاه تیز | که خواب از خیالی بود خانه خیز | |||||
خیال همه خوابها خانگیست | در آن آشنائی نه بیگانگیست | |||||
اگر مرده گر زنده بینی به خواب | ز شمع تو میخیزد آن نور و تاب | |||||
نمایندهی اندیشهی پاک توست | نمودهی تمنای ادراک توست | |||||
گرت در دل آید که راز نفهت | چرا گشت پیدا برآنکس که خفت | |||||
روان چون برهنه شود در خیال | نپوشد براو صورت هیچ حال | |||||
نبینی کسی کو ریاضتگر است | به بیداری آن گنج را رهبر است | |||||
همان بیند آن مرد بیدار هوش | که دیگر کس از خواب و خواب از سروش | |||||
دگر باره هندو درآمد به گفت | گهر کرد با نوک الماس جفت | |||||
که بی چشم بد شاهیی ده مرا | ز چشم بد آگاهیی ده مرا | |||||
چه نیروست در جنبش چشم بد | که نیکوی خود را کند چشم زد | |||||
از او کارگرتر جهان آزمای | ندیده است بینندهی جان گزای | |||||
همه چیز را کازمایش رسد | چو دیده پسندد فزایش رسد | |||||
جز او را که هرچ او پسند آورد | سر و گردنش زیر بند آورد | |||||
به هر حرفتی در که دیدیم ژرف | درستی ندیدیم در هیچ حرف | |||||
همین یک کماندار شد کز نخست | بر آماج گه تیر او شد درست | |||||
بگو تا چه نیروست نیروی او | سپند از چه برد آفت از خوی او | |||||
چه دانم که من چشم بد دیدهام | پسندیده یا نا پسندیدهام | |||||
جهاندار گفتش که صاحب قیاس | چنین آرد از رای معنی شناس | |||||
که بر هر چه گردد نظر جایگیر | گذر بر هوائی کند ناگزیر | |||||
بر آن چیز کارد همی تاختن | کند با هوا رای دم ساختن | |||||
بنه چون درآرد بدان رخنه گاه | هوا نیز باید در آن رخنه راه | |||||
هوا گر هوائی بود سودمند | در ارکان آن چیز ناید گزند | |||||
مزاج هوا چون بود زهرناک | بیندازد آن چیز را در مغاک | |||||
هوائی بد است آنکه بر چشم زد | بد آرد به همراهی چشم بد | |||||
ولیکن به نزدیک من در نهفت | جز این علتی هست کان کس نگفت | |||||
نه چشم بد است آنچنان کارگر | که نقش روند است پیش نظر | |||||
چو بیند عجب کاریی در خیال | به تأدیب چشمش دهد گوشمال | |||||
تعجب روانیست در راه او | نباید جز او در نظرگاه او | |||||
چو نقش حریفی شگفت آیدش | دغا باختن در گرفت آیدش | |||||
گرفتار کن را دهد پیچ پیچ | بدان تا نگردد گرفتار هیچ | |||||
کسی را که چشمی رسد ناگهان | دهن درهاش اوفتد در دهان | |||||
رسانندهی چشم را جوش خون | بخاری ز پیشانی آرد برون | |||||
به این هر دو معنی شناسند و بس | که این چشم زن بود و آن چشم رس | |||||
سپند از پی آن شد افروخته | که آفت به آتش شود سوخته | |||||
فسونگر دگرگونه گفتست راز | که چون به اسپند آتش آمد فراز | |||||
رسد بر فلک دود مشگین سپند | فلک خود زره باز دارد گزند | |||||
دگر باره هندوی رومی پرست | درآورد پولاد هندی به دست | |||||
که از نیک و بد مرد اخترسگال | خبر چون دهد چون زند نقش فال | |||||
ز نقشی که از کار ناید برون | به نیک و به بد چون شود رهنمون | |||||
چنین گفتش آن مایهی ایزدی | که هرچ آن ز نیکی رسد یا بدی | |||||
هر آیینه در نقش این گنبد است | اگر نیک نیکست اگر بد بداست | |||||
سگالندهی فال چون قرعه راند | ز طالع تواند همی نقش خواند | |||||
نمودار طالع نماید درست | ز تخمی که خواهد دران زرع رست | |||||
خدائی که هست آفرینش پناه | چو بیند نیازی در این عرضهگاه | |||||
به اندازهی آنکه باشد نیاز | نماید به ما بودنیهای راز | |||||
فرستد سروشی و با او کلید | کند راز سربسته بر ما پدید | |||||
از آن باده هندو چنان مست شد | که یکباره شمشیرش از دست شد | |||||
دگر باره پرسید کز چین و زنگ | ورقهای صورت چرا شد دو رنگ | |||||
چو یکسان بود رنگها در لوید | چرا این سیه گشت و آن شد سپید | |||||
جهاندار گفت این گرایندهی گوی | دو رنگست یکی رنگی از وی مجوی | |||||
دو رویست خورشید آیینه وش | یکی روی در چین یکی در حبش | |||||
به روئی کند رویها را چو ماه | به روئی دگر رویها در سیاه | |||||
چو هندوی دانا به چندین سوال | زبون شد ز فرهنگ دانش سگال | |||||
به تسلیم شه بوسه بر خاک زد | شه از خرمی سر بر افلاک زد | |||||
همه زیرکان بر چنان هوش و رای | دمیدند و خواندند نام خدای |