ناصر خسرو (قصاید)/شبی تاری چو بی‌ساحل دمان پر قیر دریائی

از ویکی‌نبشته
ناصر خسرو (قصاید) از ناصر خسرو
(شبی تاری چو بی‌ساحل دمان پر قیر دریایی)
  شبی تاری چو بی‌ساحل دمان پر قیر دریایی فلک چون پر ز نسرین برگ نیل اندوده صحرایی  
  نشیب و توده و بالا همه خاموش و بی‌جنبش چو قومی هر یکی مدهوش و درمانده به سودایی  
  زمانه رخ به قطران شسته وز رفتن برآسوده که گفتی نافریده ستش خدای فرد فردایی  
  نه از هامون سودایی تحیر هیچ کمتر شد نه نیز از صبح صفرایی بجنبید ایچ صفرایی  
  نه نور از چشم‌ها یارست رفتن سوی صورت‌ها نه سوی هیچ گوشی نیز ره دانست آوایی  
  بدل کرده جهان سفله هستی را به ناهستی فرو مانده بدین کار اندرون گردون چو شیدایی  
  برآسوده ز جنبش‌ها و قال و قیل دهر ایدون که گفتی نیست در عالم نه جنبایی نه گویایی  
  ندید از صعب تاریکی و تنگی زیر این خیمه نه چشم باز من شخصی نه جان خفته ریایی  
  مرا چون چشم دل زی خلق، چشم سر به سوی شب چو اندر لشکری خفته یکی بیدار تنهایی  
  کواکب را همی دیدم به چشم سر چو بیداران به چشم دل نمی‌بینم یکی بیدار دانایی  
  ندیدم تا ندیدم دوش چرخ پر کواکب را به چشم سر در این عالم یکی پر حور خضرایی  
  اگر سرا به ضرا در ندیده‌ستی بشو بنگر ستاره زیر ابر اندر چو سرا زیر ضرایی  
  چو خوشه‌ی نسترن پروین درفشنده به سبزه بر به زر و گوهران آراسته خود را چو دارایی  
  نهاده چشم سرخ خویش را عیوق زی مغرب چو از کینه معادی چشم بنهد زی معادایی  
  چو در تاریک چه یوسف منور مشتری در شب درو زهره بمانده زرد و حیران چون زلیخایی  
  کنیسه‌ی مریمستی چرخ گفتی پر ز گوهرها نجوم ایدون چو رهبانان و دبران چون چلیبایی  
  مرا بیدار مانده چشم و گوش و دل که چون یابم به چشم از صبح برقی یا به گوش از وحش هرایی  
  که نفس ار چه نداند، عقل پر دانش همی داند که در عالم نباشد بی‌نهایت هیچ مبدایی  
  چو زاغ شب به جابلسا رسید از حد جابلقا برآمد صبح رخشنده چو از یاقوت عنقایی  
  گریزان شد شب تیره ز خیل صبح رخشنده چنان چون باطل از حقی و ناپیدا ز پیدایی  
  خجل گشتند انجم پاک چون پوشیده رویانی که مادرشان بیند روی بگشاده مفاجایی  
  همه همواره در خورشید پیوستند و ناچاره به کل خویش پیوندد سرانجامی هر اجزایی  
  چنین تا کی کنی حجت تو این وصف نجوم و شب؟ سخن را اندر این معنی فگندی در درازایی  
  ز بالای خرد بنگر یکی در کار این عالم ازیرا از خرد برتر نیابی هیچ بالایی  
  یکی دریاست این عالم پر از لولوی گوینده اگر پر لولوی گویا کسی دیده است دریایی  
  زمانه است آب این دریا و این اشخاص کشتی‌ها ندید این آب و کشتی را مگر هشیار بینایی  
  ز بهر بیشی و کمی به خلق اندر پدید آمد که ناپیدا بخواهد شد بر این سان صعب غوغایی  
  فلان از بهر بهمان تا مرو را صید چون گیرد ازو پوشیده هر ساعت همی سازد معمایی  
  همی بینی به چشم دل به دلها در ز بهر آن که بستاند قبای ژنده یا فرسوده یکتایی  
  محسن را دگر مکری و حسان را دگر کیدی و جعفر را دگر روئی و صالح را دگر رایی  
  رئیسان و سران دین و دنیا را یکی بنگر که تا بینی مگر گرگی همی یا باد پیمایی  
  به چشم سر نگه کن پس به دل بیندیش تا یابی یکی با شرم پیری یا یکی مستور برنایی  
  کجا باشد محل آزادگان را در چنین وقتی که بر هر گاهی و تختی شه و میر است مولایی  
  مدارا کن مده گردن خسیسان را چو آزادان که از تنگی کشیدن به بسی کردن مدارایی  
  اگر دانی که نا مردم نداند قیمت مردم مبر مر خویشتن را خیره زی مردم همانایی  
  نبینی بر گه شاهی مگر غدار و بی‌باکی نیابی بر سر منبر مگر رزاق و کانایی  
  یجوز و لایجوز ستش همه فقه از جهان لیکن سر استر ز مال وقف گشته‌ستش چو جوزایی  
  تهی تر دانش از دانش ازان کز مغز ترب ارچه به منبر بر همی بینیش چون قسطای لوقایی  
  حصاری به ز خرسندی ندیدم خویشتن را من حصاری جز همین نگرفت ازین بیش ایچ کندایی  
  به پیش ناکسی ننهم به خواری تن چو نادانان نهد کس نافه‌ی مشکین به پیش گنده غوشایی؟  
  شکیبا گردد آن کس کو زمن طاعت طمع دارد ازیرا کارش افتاده است با صعبی شکیبایی  
  به طمع مال دونی مر مرا همتا کجا یابد ازان پس که‌م گزید از خلق عالم نیست همتایی  
  خداوندی که گر بر خاک دست شسته بفشاند ز هر قطره به خاک اندر پدید آید ثریایی  
  نه بی‌نور لقای او نجوم سعد را بختی نه با پهنای ملک او فلک را هیچ پهنایی  
  محلی داد و علمی مر مرا جودش که پیش من نه دانا هست دانایی نه والا هست والایی  
  من از دنیا مواسایی همی یابم به دین اندر که از دنیا و دین کس را چنان نامد مواسایی  
  سپاس آن بی همال و یار و با قدرت توانا را کزو یابد توانایی به عالم هر توانایی  
  یکی دیبا طرازیدم نگاریده به حکمت‌ها که هرگز تا ابد ناید چنین از روم دیبایی  
  درختی ساختم مانند طوبی خرم و زیبا که هر لفظیش دیناری است و هر معنیش خرمایی