منوچهری (قصاید و قطعات)/عاشقا رو دیده از سنگ و دل از فولاد ساز
ظاهر
عاشقا رو دیده از سنگ و دل از فولاد ساز | کز سوی دیگر برآمد عشقباز آن یار باز | |||||
عشق بازیدن، چنان شطرنج بازیدن بود | عاشقی کردن نیاری دست سوی او میاز | |||||
دل به جای شاه باشد وین دگر اندامها | ساخته چون لشکر شطرنج از شطرنج ساز | |||||
شاه دل گم گشت و چون شطرنج را شه گم شود | کی تواند باختن شطرنج را شطرنج باز | |||||
من نیازومند تو گشتم و هر کو شد چنین | عاشق ناز تو میزیبدش هر گونه نیاز | |||||
آن ستم کز عشق من دیدم مبیناد ایچکس | جز عدوی خسرو پاکیزه دین پاکباز | |||||
آن خداوندیکه حکمش گر به مازل برنهی | پهلوی او یک به دیگر برنشیند ماز ماز | |||||
آسمان فعلی که هست از رفتن او برحذر | هم قدرخان در بلاساغون و هم خان در طراز | |||||
آفرین بر مرکبی کو بشنود در نیمه شب | بانگ پای مورچه از زیر چاه شصت باز | |||||
همچنان سنگی که سیل او را بگرداند ز کوه | گاه زان سو ، گاه زین سو ، گه فراز و گاه باز | |||||
چون کلنگان از هوا آهنگ او سوی نشیب | چون پلنگان از نشیب آهنگ او سوی فراز | |||||
اعوجی کردار و دلدل قامت و شبدیز نعل | رخش فرمان و براق اندام و شبرنگ اهتزاز | |||||
شیرگام و پیل زور و گرگ پوی و گورگرد | ببر دو، آهوجه و روباه عطف و رنگ تاز | |||||
گاه رهواری چو کبک و گاه جولان چون عقاب | گاه برجستن چو باشه، گاه برگشتن چو باز | |||||
ای خداوندی که تا تو از عدم پیدا شدی | بسته شد درهای بخل و آن نیکی گشت باز | |||||
خدمت تو بر مسلمانان نماز دیگرست | وز پس آن نهی باشد خلق را کردن نماز | |||||
تا همی گیتی بماند اندرین گیتی بمان | تا همی عزت بنازد اندرین عزت بناز | |||||
نوش خور، شمشیرزن، دینار ده ملکت ستان | داد کن بیداد کن، دشمن فکن مسکین نواز | |||||
کاتبت را گو: نویس و خازنت را گو: بسنج | ناصحت را گو: گراز و حاسدت را گو: گداز | |||||
پشت بدخواهان شکن، بر فرق بدگویان گذر | پیش بترویان نشین، نزدیک دلخواهان گراز | |||||
از ستمکاران بگیر و با نکوخواهان بخور | با جهانخواران بغلط و بر جهانداران بتاز |