منطق‌الطیر/نعت حضرت پیامبر (ص)

از ویکی‌نبشته
منطق‌الطیر از عطار
(نعت حضرت پیامبر (ص))

نعت حضرت پیامبر (ص)[ویرایش]

  خواجه‌ی دنیا و دین، گنجِ وفا صدر و بدرِ هر دو عالم، مصطفی  
  آفتابِ شرع و دریای یقین نور عالم، رحمة لِلعالمین  
  جانِ پاکان، خاکِ جانِ پاک اوست جان رها کن، آفرینش خاکِ اوست  
  خواجه‌ی کونین و سلطانِ همه آفتابِ جان و ایمان همه  
  صاحبِ معراج و صدرِ کاینات سایه‌ی حق، خواجه‌ی خورشیدِ ذات  
  هر دو عالَم بسته بر فتراک او عرش و کرسی، قبله کرده خاک او  
  پیشوای این جهان و آن جهان مقتدای آشکارا و نهان  
  مهترین و بهترینِ انبیا رهنمای اصفیا و اولیا  
  مهدی اسلام و هادی سُبُل مفتیِ غیب و امام جزو و کل  
  خواجه‌ای کز هرچه گویم بیش بود در همه چیز، از همه در پیش بود  
  خویشتن را خواجه‌ی عرصات گفت انما انا رحمة مهدات گفت  
  هر دو گیتی از وجودش نام یافت عرش نیز از نام او آرام یافت  
  همچو شبنم آمدند از بحر جود خلق عالم بر طفیلش در وجود  
  نور او مقصود مخلوقات بود اصل معدومات و موجودات بود  
  حق چو دید آن نور مطلق در حضور آفرید از نور او صد بحر نور  
  بهر خویش آن پاک جان را آفرید بهر او خلقی جهان را آفرید  
  آفرینش را جز او مقصود نیست پاک دامن‌تر ازو موجود نیست  
  آنکه اول شد پدید از جیب غیب بود نور پاک او بی‌هیچ ریب  
  بعد از آن آن نور عالی‌زد علم گشت عرش و کرسی و لوح و قلم  
  یک علم از نور پاکش عالمست یک علم ذریتیست و آدمست  
  چون شد آن نور معظم آشکار در سجود افتاد پیش کردگار  
  قرن‌ها اندر سجود افتاده بود عمرها اندر رکوع استاده بود  
  سالها هم بود، مشغول قیام در تشهد بود هم عمری تمام  
  از نماز نور آن دریای راز فرض شد بر جمله‌ی امت نماز  
  داشت حق آن نور را چون مهر و ماه در برابر بی‌جهت تا دیرگاه  
  پس به دریای حقیقت ناگهی برگشاد آن نور را ظاهر رهی  
  چون بدید آن نور روی بحر راز جوش در وی اوفتاد از عزو ناز  
  در طلب بر خود بگشت او هفت بار هفت پرگار فلک شد آشکار  
  هر نظر کز حق بسوی او رسید کوکبی گشت و طلب آمد پدید  
  بعد از آن نور پاک آرام یافت عرش عالی گشت و کرسی نام یافت  
  عرش و کرسی عکس ذاتش خاستند بس ملایک از صفاتش خاستند  
  گشت از انفاسش انوار آشکار وز دل پر فکرش اسرار آشکار  
  سر روح از عالم فکرست و بس بس نفخت فیه من روحی نفس  
  چون شد آن انفاس و آن اسرار جمع زین سبب ارواح شد بسیار جمع  
  چون طفیل نور او آمد امم سوی کل مبعوث از آن شد لاجرم  
  گشت او مبعوث تا روز شمار از برای کل خلق روزگار  
  چون به دعوت کرد شیطان را طلب گشت شیطانش مسلمان زین سبب  
  کرد دعوت هم به اذن کردگار جنیان را لیلة الجن آشکار  
  قدسیان را با رسل بنشاند نیز جمله رایک شب به دعوت خواند نیز  
  دعوت حیوان چو کرد او آشکار شاهدش بزغاله بود و سوسمار  
  داعی بتهای عالم بود هم سرنگون گشتند پیشش لاجرم  
  ز انبیا این زینت وین عز که یافت دعوت کل امم هرگز که یافت  
  داعی ذرات بود آن پاک ذات در کفش تسبیح‌زان کردی حصات  
  نور او چون اصل موجودات بود ذات او چون معطی هر ذات بود  
  واجب آمد دعوت هر دو جهانش دعوت ذرات پیدا و نهانش  
  جزو و کل چون امت او آمدند خوشه چین همت او آمدند  
  روز حشر از بهر مشتی بی عمل امتی او گوید و بس زین قبل  
  حق برای جان آن شمع هدی می‌فرستد امت او را فدی  
  در همه کاری چو او بود اوستاد کار اوست آنرا که این کار اوفتاد  
  گرچه او هرگز به چیزی ننگریست بهر هر چیزیش می‌باید گریست  
  در پناه اوست موجودی که هست وز رضای اوست مقصودی که هست  
  پیرعالم اوست در هر رسته‌ای هرچه ازو بگذشت خادم دسته‌ای  
  آنچه از خاصیت او بود و بس آن کجا در خواب بیند هیچ کس  
  ختم کرده حق نبوت را برو معجز و خلق و فتوت را برو  
  خویش را کل دید و کل را خویش دید هم چنانک از پس بدید از پیش دید  
  دعوتش فرمود بهر خاص و عام نعمت خود را برو کرده تمام  
  کافران را داده مهلت در عقاب نا فرستاده به عهد او عذاب  
  دو نبی را در پناه همتش زندگی داده ز بهر امتش  
  کرده در شب سوی معراجش روان سر کل با او نهاده در نهان  
  بوده از عز و شرف ذوالقلتین ظل بی ظلی او در خافقین  
  هم ز حق بهتر کتابی یافته هم کل کل بی حسابی یافته  
  امهات ممنین ازواج او احترام مرسلین معراج او  
  انبیا پس رو بدند او پیشوا عالمان امتش چون انبیا  
  سنگی از وی قدر و رفعت یافته پس یمین الله خلعت یافته  
  حق تعالی از کمال احترام برده در تورات و در انجیل نام  
  قبله گشته خاک او از حرمتش مسخ منسوخ آمده در امتش  
  بعثت او سرنگونی بتان امت او بهترین امتان  
  کرده چاهی خشک را در خشک سال قطره‌ی آب دهانش پر زلال  
  ماه از انگشت او بشکافته مهر در فرمانش از پس تافته  
  بر میان دو کتف او خورشیدوار داشته مهر نبوت آشکار  
  گشته در خیر البلاد او رهنمون و هو خیرالخلق فی خیر القرون  
  کعبه زو تشریف بیت الله یافت گشت ایمن هرکه در وی راه یافت  
  جبرئیل از دست او شد خرقه‌دار در لباس دحیه زان گشت آشکار  
  خاک در عهدش قوی‌تر چیز یافت مسجدی یافت و طهوری نیز یافت  
  سر یک یک ذره چون بودش عیان امی آمد کو ز دفتر بر مخوان  
  چون زفان حق زفان اوست پس بهترین عهدی زمان اوست پس  
  روز محشر محو گردد سر به سر جز زفان او زفانهای دگر  
  تا دم آخر که بر می‌گشت حال شوق کرد از حضرت عزت سال  
  چون دلش بی‌خود شدی در بحر راز جوش او میلی برفتی در نماز  
  چون دل او بود دریای شگرف جوش بسیاری زند دریای ژرف  
  در شدن گفته ارحنا یا بلال تا برون آیم ازین ضیق خیال  
  باز در باز آمدن آشفته او کلمینی یا حمیرا گفته او  
  زان شد آمد چون بیندیشد خرد می‌ندانم تا برد یک جان ز صد  
  عقل را در خلوت او راه نیست علم نیز از وقت او آگاه نیست  
  چون به خلوت جشن سازد با خلیل گر بسوزد در نگنجد جبرئیل  
  چون شود سیمرغ جانش آشکار موسی از دهشت شود موسیجه‌وار  
  موسی عمران اگر چه بود شاه هم نبود آنجاش با نعلین راه  
  رفت موسی بر بساط آن جناب خلع نعلین آمدش از حق خطاب  
  چو به نزدیک او شد از نعلین دور گشت در وادی المقدس غرق نور  
  باز در معراج شمغ دوالجلال می‌شنود آواز نعلین بلال  
  این عنایت بین که بهر جاه او کرد حق با چاکر درگاه او  
  چاکرش را کرد مرد کوی خویش داد با نعلین راهش سوی خویش  
  موسی عمران چو آن رتبت بدید چاکر او را چنان قربت بدید  
  گفت یا رب ز امت او کن مرا در طفیل همت او کن مرا  
  گرچه موسی خواست این حاجت مدام لیک عیسی یافت این عالی مقام  
  لاجرم چون ترک آن خلوت کند خلق را بر دین او دعوت کند  
  با زمین آید ز چارم آسمان روی بر خاکش نهد جان بر میان  
  هندو او شد مسیح نامدار زان مبشر نام کردش کردگار  
  گر کسی گوید کسی می‌بایدی کو چو رفتی زان جهان باز آیدی  
  برگشادی مشکل ما یک به یک تا نماندی در دل ما هیچ شک  
  باز نامد کس ز پیدا و نهان در دو عالم جز محمد زان جهان  
  آنچه او آنجا به بینایی رسید هر نبی آنجا به دانایی رسید  
  چون لعمرک تاج آمد بر سرش کوه حالی چون کمر شد بر درش  
  اوست سلطان و طفیل او همه اوست دایم شاه و خیل او همه  
  چون جهان از موی او پر مشک شد بحر را زان تشنگی لب خشک شد  
  کیست کو نه تشنه‌ی دیدار اوست تا به چوب و سنگ غرق کار اوست  
  چون به منبر برشد آن دریای نور ناله‌ی حنانه می‌شد دور دور  
  آسمان بی‌ستون پر نور شد و آن ستون از فرقتش رنجور شد  
  وصف او در گفت چون آید مرا چون عرق از شرم خون آید مرا  
  او فصیح عالم و من لال او کی توانم داد شرح حال او  
  وصف او کی لایق این ناکس است واصف او خالق عالم بس است  
  ای جهان با رتبت خود خاک تو صد جهان جان خاک جان پاک تو  
  انبیا در وصف تو حیران شده سرشناسان نیز سرگردان شده  
  ای طفیل خنده‌ی تو آفتاب گریه‌ی تو کار فرمای سحاب  
  هر دو گیتی گرد خاک پای تست در گلیمی خفته‌ای، چه جای تست  
  سر برآور از گلیمت ای کریم پس فرو کن پای بر قدر گلیم  
  محو شد شرع همه در شرع تو اصل جمله کم ببود از فرع تو  
  تا ابد شرع تو و احکام توست هم برِ نام الهی، نام توست  
  هرکه بود از انبیا و از رسل جمله با دین تو آیند از سبل  
  چون نیامد پیش، پیش از تو یکی از پس تو باید آمد بی‌شکی  
  هم پس و هم پیش از عالم توی سابق و آخر به یک جا هم توی  
  نه کسی در گرد تو هرگز رسد نه کسی رانیز چندین عز رسد  
  خواجگی هر دو عالم تاابد کرد وقف احمد مرسل احد  
  یا رسول الله بس درمانده‌ام باد در کف ، خاک بر سر مانده‌ام  
  بی کسان را کس تویی در هر نفس من ندارم در دو عالم جز تو کس  
  یک نظر سوی من غم‌خواره کن چاره‌ی کار من بی‌چاره کن  
  گرچه ضایع کرده‌ام عمر از گناه توبه کردم عذر من از حق بخواه  
  گر ز لا تأمن بود ترسی مرا هست از لا تیأسوُا، درسی مرا  
  روز و شب بنشسته در صد ماتمم تا شفاعت خواه باشی یک دمم  
  از درت گر یک شفاعت در رسد معصیت را مهر طاعت در رسد  
  ای شفاعت خواه مشتی تیره روز لطف کن شمع شفاعت برفروز  
  تا چو پروانه میان جمع تو پرزنان آئیم پیش شمع تو  
  هرکه شمع تو ببیند آشکار جان به طبع دل دهد پروانه‌وار  
  دیده‌ی جان را لقای تو بس است هر دو عالم را رضای تو بس است  
  داروی درد دل من مهرتست نور جانم آفتاب چهرتست  
  بر درت جان بر میان دارم کمر گوهر تیغ زفان من نگر  
  هر گهر کان از زفان افشانده‌ام در رهت از قعر جان افشانده‌ام  
  زان شدم از بحر جان گوهرفشان کز تو بحر جان من دارد نشان  
  تا نشانی یافت جان من ز تو بی‌نشانی شد نشان من ز تو  
  حاجتم آنست ای عالی گهر کز سر فضلی کنی در من نظر  
  زان نظر در بی‌نشانی داریم بی‌نشانی جاودانی داریم  
  زین همه پندار و شرک و ترهات پاک گردانی مرا ای پاک ذات  
  از گنه رویم نگردانی سیاه حق هم نامی من داری نگاه  
  طفل راه تو منم غرقه‌شده گرد من آب سیه حلقه‌شده  
  چشمِ آن دارم، کزین آب سیاه دستِ من گیری و باز آری به راه  

حکایت (مادری را طفل در آب اوفتاد)[ویرایش]

  مادری را طفل، در آب اوفتاد جانِ مادر، در تب و تاب اوفتاد  
  در تحیر طفل می‌زد دست و پا آب بردش تا به ناو آسیا  
  خواست شد در ناو، کان مادر بدید شد به پیشِ آب و، حالی برکشید  
  آب از پس رفت و، آن طفل عزیز بر سرِ آن آب، از پس رفت نیز  
  مادرش در جَست و، او را برگرفت شیر دادش حالی و، در بر گرفت  
  ای ز شفقت داده مهرِ مادران هست این غرقاب را، ناوی گران  
  چون در آب گردابِ حیرت، اوفتیم پیش آن ناو، آب حسرت اوفتیم  
  مانده سرگردان، چو آن طفلی در آب دست و پایی می‌زنیم، از اضطراب  
  آن نَفَس، ای مُشفقِ طفلانِ راه از کَرَم، در غرقه‌ی خود کن نگاه  
  رحمتی کن، بر دلِ پرتابِ ما برکش از لطف و کَرَم از آب، ما  
  شیر ده ما را ز پستان کَرَم برمگیر از پیشِ ما خوانِ کَرَم  
  ای ورای وصف و ادراک آمده از صفاتِ واصفان، پاک آمده  
  دست کس نرسیده به فتراک تو لاجَرَم، هستیم خاکِ خاکِ تو  
  خاکِ تو، یاران پاک تو شدند اهلِ عالم، خاکِ خاکِ تو شدند  
  هر که خاکی نیست یاران تو را دشمنت او، دوستداران تو را  
  اولش بوبکر و آخر مرتضی چار رکنِ کعبه‌ی صدق و صفا  
  آن یکی در صِدق، همرازِ وزیر و آن دگر در عدل، خورشید مُنیر  
  آن یکی دریای آزرم و حیا آن دگر شاهِ اولوالعلم و سخا