مسعود سعد سلمان (قطعات)/آگاه نیست آدمی از گشت روزگار
ظاهر
آگاه نیست آدمی از گشت روزگار | شادان همی نشیند و غافل همی رود | |||||
دل بستهی هواست گزیند ره هوا | تن بندهی دل آمد و با دل همی رود | |||||
هر باطلی که بیند گوید که هست حق | حقی که رفت گوید باطل همی رود | |||||
ماند بدانکه باشد بر کشتیی روان | پندارد اوست ساکن و ساحل همی رود |