مسعود سعد سلمان (قصاید)/شخصی به هزار غم گرفتارم
ظاهر
شخصی به هزار غم گرفتارم | در هر نفسی به جان رسد کارم | |||||
بیزلت و بیگناه محبوسم | بیعلت و بیسبب گرفتارم | |||||
در دام جفا شکسته مرغیام | بر دانه نیوفتاده منقارم | |||||
خورده قسم اختران به پاداشم | بسته کمر آسمان به پیکارم | |||||
هر سال بلای چرخ مرسومم | هر روز عنای دهر ادرارم | |||||
بیتربیت طبیب رنجورم | بیتقویت علاج بیمارم | |||||
محبوسم و طالع است منحوسم | غمخوارم و اختر است خونخوارم | |||||
بوده نظر ستاره تاراجم | کرده ستم زمانه آزارم | |||||
امروز به غم فزونترم از دی | و امسال به نقد کمتر از پارم | |||||
طومار ندامت است طبع من | حرفی است هر آتشی ز طومارم | |||||
یاران گزیده داشتم روزی | امروز چه شد که نیست کس یارم؟ | |||||
هر نیمه شب آسمان ستوه آید | از گریهی سخت ونالهی زارم | |||||
زندان خدایگان که و من که | ناگه چه قضا نمود دیدارم؟! | |||||
بندی است گران به دست و پایم در | شاید! که بس ابله و سبکبارم | |||||
محبوس چرا شدم نمیدانم | دانم که نه دزدم و نه عیارم | |||||
نز هیچ عمل نوالهیی خوردم | نز هیچ قباله باقیی دارم | |||||
آخر چه کنم من و چه بد کردم | تا بند ملک بود سزاوارم | |||||
مردی باشم ثناگر و شاعر | بندی باشد محل و مقدارم؟ | |||||
جز مدحت شاه و شکر دستورش | یک بیت ندید کس در اشعارم | |||||
آن است خطای من که در خاطر | بنمود خطاب و خشم شه خوارم | |||||
ترسیدم و پشت بر وطن کردم | گفتم من و طالع نگونسارم | |||||
بسیار امید بود در طبعم | ای وای امیدهای بسیارم! | |||||
قصه چه کنم دراز بس باشد | چون نیست گشایشی ز گفتارم | |||||
کاخر نکشد فلک مرا چون من | در ظل قبول صدر احرارم | |||||
صدر وزرای عصر ابونصر آن | کافزوده ز بندگیش مقدارم | |||||
آن خواجه که واسطه است مدح او | در مرسلههای لفظ دربارم | |||||
گر نیستم از جهان دعاگویش | در هستی ایزد است انکارم | |||||
گرنه به ثنای او گشایم لب | بسته است میان به بند زنارم | |||||
ای کرده گذر به حشمت از گردون | از رحمت خویش دور مگذارم | |||||
جانم به معونت خود ایمن کن | کامروز شد آسمان به آزارم | |||||
برخاست به قصد جان من گردون | زنهار قبول کن به زنهارم | |||||
آنی تو که با هزار جان خود را | بییک نظر تو زنده نشمارم | |||||
ای قوت جان من ز لطف تو | بیشفقت خویش مرده انگارم | |||||
شه بر سر رحمت آمدست اکنون | مگذار چنین به رنج و تیمارم | |||||
ارجو که به سعی و اهتمام تو | زین غم بدهد خلاص دادارم | |||||
این عید خجسته را به صد معنی | بر خصم تو ناخجسته پندارم | |||||
بر خور ز دوام عمر کز عالم | در عهد تو کم نگردد آثارم |