پرش به محتوا

مسعود سعد سلمان (قصاید)/به نظم و نثر کسی را گر افتخار سزاست

از ویکی‌نبشته
مسعود سعد سلمان (قصاید) از مسعود سعد سلمان
(به نظم و نثر کسی را گر افتخار سزاست)
  به نظم و نثر کسی را گر افتخار سزاست مرا سزاست که امروز نظم و نثر مراست  
  به هیچ وقت مرا نظم و نثر کم نشود که نظم و نثرم در است و طبع من دریاست  
  به لطف آ ب روان است طبع من لیکن به گاه قوت و کثرت چو آتش است و هواست  
  اگر چه همچو گیا نزد هر کسی خوارم وگرچه همچو صدف غرق گشته تن بی‌کاست،  
  عجب مدار زمن نظم خوب و نثر بدیع نه لل از صدف است و نه انگبین ز گیاست؟  
  به نزد خصمان گر فضل من نهان باشد زیان ندارد، نزدیک عاقلان پیداست  
  شگفت نیست اگر شعر من نمی‌دانند که طبع ایشان پست است و شعر من والاست  
  به چشم جد و حقیقت مرا نمی‌بینند؟ که نزد عقل مرا رتبت و شرف به کجاست؟  
  اگر چه چشمه‌ی خورشید روشن است و بلند چگونه بیند آن کش دو چشم نابیناست؟  
  به هیچ وجه گناهی دگر نمی‌دانند جز آن که ما را زین شهر مولد و منشاست  
  اگر برایشان سحر حلال بر خوانم جز این نگویند آخر که کودک و برناست  
  ز کودکی و ز پیری چه عار و فخر آید چنین نگوید آن کس که عاقل و داناست  
  هزار پیر شناسم که منکر و گبر است هزار کودک دانم که زاهد الزهداست  
  اگر عمید نیم یا عمیدزاده نیم ستوده نسبت و اصلم ز دوده‌ی فضلاست  
  اگر به زهد بنازد کسی روا باشد ور افتخار کند فاضلی به فضل سزاست  
  به اصل تنها کس را مفاخرت نرسد که نسبت همه از آدم است و از حواست  
  مرا به نیستی ای سیدی چه طعنه زنی چو هست دانشم، از زر و سیم نیست رواست  
  خطاست گویی در نیستی سخا کردن ملامت تو چه سودم کند که طبع، سخاست  
  به بخل و جود کم و بیش کی شود روزی خطا گرفتن بر من بدین طریق خطاست  
  اگر به نیک و بد من میان ببندد خلق جز آن نباشد بر من که از خدای قضاست  
  ز بس بلا که بدیدم چنان شدم به مثل که گر سعادت بینم گمان برم که بلاست  
  تو حال و قصه‌ی من دان که حال و قصه‌ی من بسی شگفت‌تر از حال وامق و عذراست  
  اگرچه بر سرم آتش ببارد از گردون ز حال خود نشوم، اعتقاد دارم راست  
  گهر بر آن کس پاشم که در خور گهر است ثنا مر او را گویم که او سزای ثناست  
  امیر غازی محمود سیف دولت و دین که پادشاه بزرگ است و خسرو والاست  
  خجسته نامش بر شعرهای نادر من چو مهر بر درم است و چو نقش بر دیباست  
  بدین قصیده که گفتم من اقتدا کردم به اوستاد لبیبی که سیدالشعراست  
  بر آن طریق بنا کردم این قصیده که گفت: « سخن که نظم دهند آن درست باید وراست»  
  قصیده خرد ولیکن به قدر و فضل بزرگ به لفظ موجز و معنیش باز مستوفاست  
  هر آن که داند داند یقین که هر بیتی از این قصیده‌ی من یک قصیده‌ی غراست  
  چنین قصیده ز مسعود سعد سلمان خواه چنین قصاید مسعود سعد سلمان راست