مسعود سعد سلمان (قصاید)/ای ابر گه بگریی و گه خندی
ظاهر
ای ابر گه بگریی و گه خندی | کس داندت چگونهای و چندی؟ | |||||
گه قطرهیی ز تو بچکد گاهی | باران شوی چه نادره آوندی | |||||
بنداخت بحر آن چه تو برچیدی | بگزید خاک آن چه تو بفکندی | |||||
بر کوهی و به گونهی دریایی | بر بحری و به شکل دماوندی | |||||
گاهی به بانگ رعد همی نالی | گاهی به نور برق همی خندی | |||||
از چشم و دیده لل بگشایی | بر دست و پای گلبن بر بندی | |||||
از در همه کنار تهی کردی | تا خوشه را به دانه بیاکندی | |||||
بخشیدن از تو نیست عجب ایرا | دریای بیکران را فرزندی | |||||
زنهار چون به غزنین بگذشتی | لل بدان دیار پراکندی، | |||||
پیغام میدهمت بگو زنهار | از این حزین تنگدل بندی | |||||
با تاج سروران همه حضرت | خواجه عمید صاحب میمندی | |||||
منصوربن سعید خداوندی | کز فر اوست تازه خداوندی | |||||
ای چون خرد تنت به خرد ورزی | وی چون هنر دلت به هنرمندی | |||||
افلاک را به رتبت هم جنسی | اقبال را به رادی مانندی | |||||
برد از نیاز همت تو قوت | برد از کبست جود تو خرسندی | |||||
از هر هنر جهان را تمثالی | وز هر مهم فلک را سوگندی | |||||
شاخ سخا ورادی بنشاندی | بیخ نیاز و زفتی برکندی | |||||
تو حاتم زمانه و من چونین | درماندهی نیاز؟ تو نپسندی | |||||
کارم ببست چون که بنگشایی | جانم گسست چون که نپیوندی | |||||
گویم به تن همی که غنی گردی | بپذیر پند اگر ز در پندی | |||||
زانچ از دو دیده بر رخ بفشاندی | وانچ از دو رخ ز دیده فرو راندی | |||||
فردا مگر ز من بنیابی تو | امروز آن چه یافتی از من دی | |||||
ای آن که از سما مه و خورشیدی | از جود و خلق شکری و قندی | |||||
دلشاد زی بدان که بود او را | لب قند و روی سیب سمرقندی |