محتشم کاشانی (غزلیات از رسالهی جلالیه)/دارم از دست تو بر سر افسر بیغیرتی
ظاهر
دارم از دست تو بر سر افسر بیغیرتی | میبرم آخر سر خود با سر بیغیرتی | |||||
سر چو نقش بستر از جا برندارد هرکه او | همچو من پهلو نهد بر بستر بیغیرتی | |||||
از جبینم کوکبی میتابد و میخوانمش | بندهی داغ عشق و غیرت اختر بیغیرتی | |||||
هست در زیر نگینم کشوری عالی سواد | نام او در ملک غیرت کشور بیغیرتی | |||||
در ریاض وصل میبینم بری از حد برون | بر نهال عشق خود اما بر بیغیرتی | |||||
بشکنید ای دوستان دستم که تا بنشستهام | بر در غیرت زدم صد ره در بیغیرتی | |||||
شاه غیرت گو که بنهد همچو ملک بیملک | شهر دل را در میان لشگر بیغیرتی | |||||
ای دل آتشپارهای بودی تو در غیرت چرا | بر سر خود بیختی خاکستر بیغیرتی | |||||
یا مبر نام غزالان محتشم یا همچو من | نام دیوان غزل کن دفتر بیغیرتی | |||||
گشت دیگر پای تمکینم سبک در راه او | صبر بی لنگر شد از شوق تحمل گاه او | |||||
داد شاه غیرتم تشریف استغنا ولی | راست برقدم نیامد خلعت کوتاه او | |||||
شوق او را خفت تمکین من در خاطر است | من گرانی چون کنم برعکس خاطرخواه او | |||||
دل به حکم خویش میباشد چو غالب شد هوس | گرچه عمری اورعیت بود و غیرت شاه او | |||||
شد به چشمم باز شیرین خوش، خوش آن زهر عتاب | کز دم ابرو چکاند حاجب درگاه او | |||||
دل ز پابوس سگش گر مهر ننهادی به لب | گوش بگرفتی جهانی از سفیر آه او | |||||
محتشم زود از ره رنجش بدانش پا کشید | ور نه غیرت کنده بود از کین درین ره چاه او |