محتشم کاشانی (غزلیات)/چو مینماید، که هست با من، جفا و جورت، ز روی یاری
ظاهر
| چو مینماید، که هست با من، جفا و جورت، ز روی یاری | ز دست جورت، فغان برآرم، اگر تو دست از، جفا نداری | |||||
| بخشم گفتی، نمیگذارم، که زیر تیغم، برآوری دم | مرا چه یارا که دم برآرم، اگر دمارم، ز جان برآری | |||||
| شب فراقت کز اشتیاقت به جان فکارم به تن نزارم | به خواب کس را نمیگذرام ز بس که دارم فغان و زاری | |||||
| نه همزبانی، که من زمانی، باو شمارم، غمی که دارم | نه نیک خواهی که، گاهگاهی، ز من بپرسد، غم که داری | |||||
| به درد از آنرو، گرفتهام خو، به خاک از آن رو، نهادهام رو | که عشق کاری، نباشد الا، به دردمندی، ز خاکساری | |||||
| اگرچه کردم، چو بلبل ای گل، در اشتیاقت، بسی تحمل | ز باغ وصلت، گلی نچیدم، جز این که دیدم، هزار زاری | |||||
| همیشه گوئی، که محتشم را، برآرم از جا، درآرم از پا | ز پا درآید، ز جان برآید، شبی که مستش، تو در برآری | |||||