محتشم کاشانی (غزلیات)/با رقیب آمد و این غمکده را در زد و رفت
ظاهر
| با رقیب آمد و این غمکده را در زد و رفت | در نزد آتش غیرت به دلم در زد و رفت | |||||
| جست برقی و به جان طمع آتش زد و سوخت | دی که ساغر زده از کلبهی من سر زد و رفت | |||||
| آتشی سر زد و شدشمع طرب خانهی دل | مرغ جان آمد و گرد سر او پر زد و رفت | |||||
| میزد او خود در صحبت چو من از بیصبری | در تکلیف زدم بر در دیگر زد و رفت | |||||
| خواستم در سر مستی شومش دامنگیر | ناگهان سر زد و دامن به میان بر زد و رفت | |||||
| آن که ساغر زده از مجلس غیر آمده بود | وه که در مجلس ما سنگ به ساغر زد و رفت | |||||
| آشکارا به رخ خاکی من پای نهاد | سکهی مهر من غم زده بر زر زد و رفت | |||||
| ملتفت گرچه به سمبل شدن صید نشد | ناوک افکند و دوید از پی و خنجر زد و رفت | |||||
| گفتمش مرغ دلم راست به پا رشتهی دراز | گرهی بر سر آن زلف معنبر زد و رفت | |||||
| داغدار تو چنان ساخت که سوزش نرود | زان تعافل که برین سوخته اختر زد و رفت | |||||
| این ابتر بود که نامد دگر آن آفت جان | که ره محتشم بی دل ابتر زد و رفت | |||||