مثنوی معنوی/یافته شدن گوهر و حلالی خواستن حاجبکان و کنیزکان شاهزاده از نصوح
ظاهر
بعد از آن خوفی هلاک جان بده | مژدهها آمد که اینک گم شده | |||||
بانگ آمد ناگهان که رفت بیم | یافت شد گم گشته آن در یتیم | |||||
یافت شد واندر فرح در بافتیم | مژدگانی ده که گوهر یافتیم | |||||
از غریو و نعره و دستک زدن | پر شده حمام قد زال الحزن | |||||
آن نصوح رفته باز آمد به خویش | دید چشمش تابش صد روز بیش | |||||
می حلالی خواست از وی هر کسی | بوسه میدادند بر دستش بسی | |||||
بد گمان بردیم و کن ما را حلال | گوشت تو خوردیم اندر قیل و قال | |||||
زانک ظن جمله بر وی بیش بود | زانک در قربت ز جمله پیش بود | |||||
خاص دلاکش بد و محرم نصوح | بلک همچون دو تنی یک گشته روح | |||||
گوهر ار بردست او بردست و بس | زو ملازمتر به خاتون نیست کس | |||||
اول او را خواست جستن در نبرد | بهر حرمت داشتش تاخیر کرد | |||||
تا بود کان را بیندازد به جا | اندرین مهلت رهاند خویش را | |||||
این حلالیها ازو میخواستند | وز برای عذر برمیخاستند | |||||
گفت بد فضل خدای دادگر | ورنه زآنچم گفته شد هستم بتر | |||||
چه حلالی خواست میباید ز من | که منم مجرمتر اهل زمن | |||||
آنچ گفتندم ز بد از صد یکیست | بر من این کشفست ار کس را شکیست | |||||
کس چه میداند ز من جز اندکی | از هزاران جرم و بد فعلم یکی | |||||
من همی دانم و آن ستار من | جرمها و زشتی کردار من | |||||
اول ابلیسی مرا استاد بود | بعد از آن ابلیس پیشم باد بود | |||||
حق بدید آن جمله را نادیده کرد | تا نگردم در فضیحت رویزرد | |||||
باز رحمت پوستین دوزیم کرد | توبهی شیرین چو جان روزیم کرد | |||||
هر چه کردم جمله ناکرده گرفت | طاعت ناکرده آورده گرفت | |||||
همچو سرو و سوسنم آزاد کرد | همچو بخت و دولتم دلشاد کرد | |||||
نام من در نامهی پاکان نوشت | دوزخی بودم ببخشیدم بهشت | |||||
آه کردم چون رسن شد آه من | گشت آویزان رسن در چاه من | |||||
آن رسن بگرفتم و بیرون شدم | شاد و زفت و فربه و گلگون شدم | |||||
در بن چاهی همیبودم زبون | در همه عالم نمیگنجم کنون | |||||
آفرینها بر تو بادا ای خدا | ناگهان کردی مرا از غم جدا | |||||
گر سر هر موی من یابد زبان | شکرهای تو نیاید در بیان | |||||
میزنم نعره درین روضه و عیون | خلق را یا لیت قومی یعلمون |