مثنوی معنوی/گفتن پیغامبر صلی الله علیه و سلم مر زید را کی این سر را فاشتر ازین مگو و متابعت نگهدار
ظاهر
گفت پیغامبر که اصحابی نجوم | رهروان را شمع و شیطان را رجوم | |||||
هر کسی را گر بدی آن چشم و زور | کو گرفتی ز آفتاب چرخ نور | |||||
کی ستاره حاجتستی ای ذلیل | که بدی بر نور خورشید او دلیل | |||||
ماه میگوید به خاک و ابر و فی | من بشر بودم ولی یوحی الی | |||||
چون شما تاریک بودم در نهاد | وحی خورشیدم چنین نوری بداد | |||||
ظلمتی دارم به نسبت با شموس | نور دارم بهر ظلمات نفوس | |||||
زان ضعیفم تا تو تابی آوری | که نه مرد آفتاب انوری | |||||
همچو شهد و سرکه در هم بافتم | تا سوی رنج جگر ره یافتم | |||||
چون ز علت وا رهیدی ای رهین | سرکه را بگذار و میخور انگبین | |||||
تخت دل معمور شد پاک از هوا | بین که الرحمن علی العرش استوی | |||||
حکم بر دل بعد ازین بی واسطه | حق کند چون یافت دل این رابطه | |||||
این سخن پایان ندارد زید کو | تا دهم پندش که رسوایی مجو |