مثنوی معنوی/گفتن مهمان یوسف علیهالسلام کی آینهای آوردمت کی تا هر باری کی در وی نگری روی خوب خویش را بینی مرا یاد کنی
ظاهر
گفت یوسف هین بیاور ارمغان | او ز شرم این تقاضا زد فغان | |||||
گفت من چند ارمغان جستم ترا | ارمغانی در نظر نامد مرا | |||||
حبهای را جانب کان چون برم | قطرهای را سوی عمان چون برم | |||||
زیره را من سوی کرمان آورم | گر به پیش تو دل و جان آورم | |||||
نیست تخمی کاندرین انبار نیست | غیر حسن تو که آن را یار نیست | |||||
لایق آن دیدم که من آیینهای | پیش تو آرم چو نور سینهای | |||||
تا ببینی روی خوب خود در آن | ای تو چون خورشید شمع آسمان | |||||
آینه آوردمت ای روشنی | تا چو بینی روی خود یادم کنی | |||||
آینه بیرون کشید او از بغل | خوب را آیینه باشد مشتغل | |||||
آینهی هستی چه باشد نیستی | نیستی بر گر تو ابله نیستی | |||||
هستی اندر نیستی بتوان نمود | مالداران بر فقیر آرند جود | |||||
آینهی صافی نان خود گرسنهست | سوخته هم آینهی آتشزنهست | |||||
نیستی و نقص هر جایی که خاست | آینهی خوبی جمله پیشههاست | |||||
چونک جامه چست و دوزیده بود | مظهر فرهنگ درزی چون شود | |||||
ناتراشیده همی باید جذوع | تا دروگر اصل سازد یا فروع | |||||
خواجهی اشکستهبند آنجا رود | کاندر آنجا پای اشکسته بود | |||||
کی شود چون نیست رنجور نزار | آن جمال صنعت طب آشکار | |||||
خواری و دونی مسها بر ملا | گر نباشد کی نماید کیمیا | |||||
نقصها آیینهی وصف کمال | و آن حقارت آینهی عز و جلال | |||||
زانک ضد را ضد کند پیدا یقین | زانک با سر که پدیدست انگبین | |||||
هر که نقص خویش را دید و شناخت | اندر استکمال خود ده اسپه تاخت | |||||
زان نمیپرد به سوی ذوالجلال | کو گمانی میبرد خود را کمال | |||||
علتی بتر ز پندار کمال | نیست اندر جان تو ای ذو دلال | |||||
از دل و از دیدهات بس خون رود | تا ز تو این معجبی بیرون شود | |||||
علت ابلیس انا خیری بدست | وین مرض در نفس هر مخلوق هست | |||||
گرچه خود را بس شکسته بیند او | آب صافی دان و سرگین زیر جو | |||||
چون بشوراند ترا در امتحان | آب سرگین رنگ گردد در زمان | |||||
در تگ جو هست سرگین ای فتی | گرچه جو صافی نماید مر ترا | |||||
هست پیر راهدان پر فطن | باغهای نفس کل را جوی کن | |||||
جوی خود را کی تواند پاک کرد | نافع از علم خدا شد علم مرد | |||||
کی تراشد تیغ دستهی خویش را | رو به جراحی سپار این ریش را | |||||
بر سر هر ریش جمع آمد مگس | تا نبیند قبح ریش خویش کس | |||||
آن مگس اندیشهها وان مال تو | ریش تو آن ظلمت احوال تو | |||||
ور نهد مرهم بر آن ریش تو پیر | آن زمان ساکن شود درد و نفیر | |||||
تا که پندارد که صحت یافتست | پرتو مرهم بر آنجا تافتست | |||||
هین ز مرهم سر مکش ای پشتریش | و آن ز پرتو دان مدان از اصل خویش |