مثنوی معنوی/گفتن شیطان قریش را کی به جنگ احمد آیید کی من یاریها کنم وقبیلهی خود را بیاری خوانم و وقت ملاقات صفین گریختن
ظاهر
| همچو شیطان در سپه شد صد یکم | خواند افسون که اننی جار لکم | |||||
| چون قریش از گفت او حاضر شدند | هر دو لشکر در ملاقان آمدند | |||||
| دید شیطان از ملایک اسپهی | سوی صف ممنان اندر رهی | |||||
| آن جنودا لم تروها صف زده | گشت جان او ز بیم آتشکده | |||||
| پای خود وا پس کشیده میگرفت | که همیبینم سپاهی من شگفت | |||||
| ای اخاف الله ما لی منه عون | اذهبوا انی اری ما لاترون | |||||
| گفت حارث ای سراقه شکل هین | دی چرا تو مینگفتی اینچنین | |||||
| گفت این دم من همیبینم حرب | گفت میبینی جعاشیش عرب | |||||
| مینبینی غیر این لیک ای تو ننگ | آن زمان لاف بود این وقت جنگ | |||||
| دی همیگفتی که پایندان شدم | که بودتان فتح و نصرت دمبدم | |||||
| دی زعیم الجیش بودی ای لعین | وین زمان نامرد و ناچیز و مهین | |||||
| تا بخوردیم آن دم تو و آمدیم | تو بتون رفتی و ما هیزم شدیم | |||||
| چونک حارث با سراقه گفت این | از عتابش خشمگین شد آن لعین | |||||
| دست خود خشمین ز دست او کشید | چون ز گفت اوش درد دل رسید | |||||
| سینهاش را کوفت شیطان و گریخت | خون آن بیچارگان زین مکر ریخت | |||||
| چونک ویران کرد چندین عالم او | پس بگفت این بری منکم | |||||
| کوفت اندر سینهاش انداختش | پس گریزان شد چو هیبت تاختش | |||||
| نفس و شیطان هر دو یک تن بودهاند | در دو صورت خویش را بنمودهاند | |||||
| چون فرشته و عقل کایشان یک بدند | بهر حکمتهاش دو صورت شدند | |||||
| دشمنی داری چنین در سر خویش | مانع عقلست و خصم جان و کیش | |||||
| یکنفس حمله کند چون سوسمار | پس بسوراخی گریزد در فرار | |||||
| در دل او سوراخها دارد کنون | سر ز هر سوراخ میآرد برون | |||||
| نام پنهان گشتن دیو از نفوس | واندر آن سوراخ رفتن شد خنوس | |||||
| که خنوسش چون خنوس قنفذست | چون سر قنفذ ورا آمد شذست | |||||
| که خدا آن دیو را خناس خواند | کو سر آن خارپشتک را بماند | |||||
| می نهان گردد سر آن خارپشت | دمبدم از بیم صیاد درشت | |||||
| تا چو فرصت یافت سر آرد برون | زین چنین مکری شود مارش زبون | |||||
| گرنه نفس از اندرون راهت زدی | رهزنان را بر تو دستی کی بدی | |||||
| زان عوان مقتضی که شهوتست | دل اسیر حرص و آز و آفتست | |||||
| زان عوان سر شدی دزد و تباه | تا عوانان را به قهر تست راه | |||||
| در خبر بشنو تو این پند نکو | بیم جنبیکم لکم اعدی عدو | |||||
| طمطراق این عدو مشنو گریز | کو چو ابلیسست در لج و ستیز | |||||
| بر تو او از بهر دنیا و نبرد | آن عذاب سرمدی را سهل کرد | |||||
| چه عجب گر مرگ را آسان کند | او ز سحر خویش صد چندان کند | |||||
| سحر کاهی را به صنعت که کند | باز کوهی را چو کاهی میتند | |||||
| زشتها را نغز گرداند به فن | نغزها را زشت گرداند به ظن | |||||
| کار سحر اینست کو دم میزند | هر نفس قلب حقایق میکند | |||||
| آدمی را خر نماید ساعتی | آدمی سازد خری را وآیتی | |||||
| این چنین ساحر درون تست و سر | ان فی الوسواس سحرا مستتر | |||||
| اندر آن عالم که هست این سحرها | ساحران هستند جادوییگشا | |||||
| اندر آن صحرا که رست این زهر تر | نیز روییدست تریاق ای پسر | |||||
| گویدت تریاق از من جو سپر | که ز زهرم من به تو نزدیکتر | |||||
| گفت او سحرست و ویرانی تو | گفت من سحرست و دفع سحر او | |||||