مثنوی معنوی/گفتن زن کی او در بند جهاز نیست مراد او ستر و صلاحست و جواب گفتن صوفی این را سرپوشیده
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
گفت گفتم من چنین عذری و او | گفت نه من نیستم اسباب جو | |||||
ما ز مال و زر ملول و تخمهایم | ما به حرص و جمع نه چون عامهایم | |||||
قصد ما سترست و پاکی و صلاح | در دو عالم خود بدان باشد فلاح | |||||
باز صوفی عذر درویشی بگفت | و آن مکرر کرد تا نبود نهفت | |||||
گفت زن من هم مکرر کردهام | بیجهازی را مقرر کردهام | |||||
اعتقاد اوست راسختر ز کوه | که ز صد فقرش نمیآید شکوه | |||||
او همیگوید مرادم عفتست | از شما مقصود صدق و همتست | |||||
گفت صوفی خود جهاز و مال ما | دید و میبیند هویدا و خفا | |||||
خانهی تنگی مقام یک تنی | که درو پنهان نماند سوزنی | |||||
باز ستر و پاکی و زهد و صلاح | او ز ما به داند اندر انتصاح | |||||
به ز ما میداند او احوال ستر | وز پس و پیش و سر و دنبال ستر | |||||
ظاهرا او بیجهاز و خادمست | وز صلاح و ستر او خود عالمست | |||||
شرح مستوری ز بابا شرط نیست | چون برو پیدا چو روز روشنیست | |||||
این حکایت را بدان گفتم که تا | لاف کم بافی چو رسوا شد خطا | |||||
مر ترا ای هم به دعوی مستزاد | این بدستت اجتهاد و اعتقاد | |||||
چون زن صوفی تو خاین بودهای | دام مکر اندر دغا بگشودهای | |||||
که ز هر ناشسته رویی کپ زنی | شرم داری وز خدای خویش نی |