مثنوی معنوی/گفتن روح القدس مریم راکی من رسول حقم به تو آشفته مشو و پنهان مشو از من کی فرمان اینست
ظاهر
| بانگ بر وی زد نمودار کرم | که امین حضرتم از من مرم | |||||
| از سرافرازان عزت سرمکش | از چنین خوش محرمان خود درمکش | |||||
| این همی گفت و ذبالهی نور پاک | از لبش میشد پیاپی بر سماک | |||||
| از وجودم میگریزی در عدم | در عدم من شاهم و صاحب علم | |||||
| خود بنه و بنگاه من در نیستیست | یکسواره نقش من پیش ستیست | |||||
| مریما بنگر که نقش مشکلم | هم هلالم هم خیال اندر دلم | |||||
| چون خیالی در دلت آمد نشست | هر کجا که میگریزی با توست | |||||
| جز خیالی عارضی باطلی | کو بود چون صبح کاذب آفلی | |||||
| من چو صبح صادقم از نور رب | که نگردد گرد روزم هیچ شب | |||||
| هین مکن لاحول عمران زادهام | که ز لاحول این طرف افتادهام | |||||
| مر مرا اصل و غذا لاحول بود | نور لاحولی که پیش از قول بود | |||||
| تو همیگیری پناه ازمن به حق | من نگاریدهی پناهم در سبق | |||||
| آن پناهم من که مخلصهات بوذ | تو اعوذ آری و من خود آن اعوذ | |||||
| آفتی نبود بتر از ناشناخت | تو بر یار و ندانی عشق باخت | |||||
| یار را اغیار پنداری همی | شادیی را نام بنهادی غمی | |||||
| اینچنین نخلی که لطف یار ماست | چونک ما دزدیم نخلش دار ماست | |||||
| اینچنین مشکین که زلف میر ماست | چونک بیعقلیم این زنجیر ماست | |||||
| اینچنین لطفی چو نیلی میرود | چونک فرعونیم چون خون میشود | |||||
| خون همیگوید من آبم هین مریز | یوسفم گرگ از توم ای پر ستیز | |||||
| تو نمیبینی که یار بردبار | چونک با او ضد شدی گردد چو مار | |||||
| لحم او و شحم او دیگر نشد | او چنان بد جز که از منظر نشد | |||||