مثنوی معنوی/پاک کردن آب همه پلیدیها را و باز پاک کردن خدای تعالی آب را از پلیدی لاجرم قدوس آمد حق تعالی
ظاهر
آب چون پیگار کرد و شد نجس | تا چنان شد که آب را رد کرد حس | |||||
حق ببردش باز در بحر صواب | تا به شستش از کرم آن آب آب | |||||
سال دیگر آمد او دامنکشان | هی کجا بودی به دریای خوشان | |||||
من نجس زینجا شدم پاک آمدم | بستدم خلعت سوی خاک آمدم | |||||
هین بیایید ای پلیدان سوی من | که گرفت از خوی یزدان خوی من | |||||
در پذیرم جملهی زشتیت را | چون ملک پاکی دهم عفریت را | |||||
چون شوم آلوده باز آنجا روم | سوی اصل اصل پاکیها رو | |||||
دلق چرکین بر کنم آنجا ز سر | خلعت پاکم دهد بار دگر | |||||
کار او اینست و کار من همین | عالمآرایست رب العالمین | |||||
گر نبودی این پلیدیهای ما | کی بدی این بارنامه آب را | |||||
کیسههای زر بدزدید از کسی | میرود هر سو که هین کو مفلسی | |||||
یا بریزد بر گیاه رستهای | یا بشوید روی رو ناشستهای | |||||
یا بگیرد بر سر او حمالوار | کشتی بیدست و پا را در بحار | |||||
صد هزاران دارو اندر وی نهان | زانک هر دارو بروید زو چنان | |||||
جان هر دری دل هر دانهای | میرود در جو چو داروخانهای | |||||
زو یتیمان زمین را پرورش | بستگان خشک را از وی روش | |||||
چون نماند مایهاش تیره شود | همچو ما اندر زمین خیره شود |