| | | | | | |
|
خواجهای بودست او را دختری |
|
زهرهخدی مهرخی سیمینبری |
|
|
گشت بالغ داد دختر را به شو |
|
شو نبود اندر کفائت کفو او |
|
|
خربزه چون در رسد شد آبناک |
|
گر بنشکافی تلف گردد هلاک |
|
|
چون ضرورت بود دختر را بداد |
|
او بناکفوی ز تخویف فساد |
|
|
گفت دختر را کزین داماد نو |
|
خویشتن پرهیز کن حامل مشو |
|
|
کز ضرورت بود عقد این گدا |
|
این غریباشمار را نبود وفا |
|
|
ناگهان به جهد کند ترک همه |
|
بر تو طفل او بماند مظلمه |
|
|
گفت دختر کای پدر خدمت کنم |
|
هست پندت دلپذیر و مغتنم |
|
|
هر دو روزی هر سه روزی آن پدر |
|
دختر خود را بفرمودی حذر |
|
|
حامله شد ناگهان دختر ازو |
|
چون بود هر دو جوان خاتون و شو |
|
|
از پدر او را خفی میداشتش |
|
پنج ماهه گشت کودک یا که شش |
|
|
گشت پیدا گفت بابا چیست این |
|
من نگفتم که ازو دوری گزین |
|
|
این وصیتهای من خود باد بود |
|
که نکردت پند و وعظم هیچ سود |
|
|
گفت بابا چون کنم پرهیز من |
|
آتش و پنبهست بیشک مرد و زن |
|
|
پنبه را پرهیز از آتش کجاست |
|
یا در آتش کی حفاظست و تقاست |
|
|
گفت من گفتم که سوی او مرو |
|
تو پذیرای منی او مشو |
|
|
در زمان حال و انزال و خوشی |
|
خویشتن باید که از وی در کشی |
|
|
گفت کی دانم که انزالش کیست |
|
این نهانست و بغایت دوردست |
|
|
گفت چشمش چون کلاپیسه شود |
|
فهم کن که آن وقت انزالش بود |
|
|
گفت تا چشمش کلاپیسه شدن |
|
کور گشتست این دو چشم کور من |
|
|
نیست هر عقلی حقیری پایدار |
|
وقت حرص و وقت خشم و کارزار |
|