مثنوی معنوی/وخامت کار آن مرغ کی ترک حزم کرد از حرص و هوا
ظاهر
| باز مرغی فوق دیواری نشست | دیده سوی دانه دامی ببست | |||||
| یک نظر او سوی صحرا میکند | یک نظر حرصش به دانه میکشد | |||||
| این نظر با آن نظر چالیش کرد | ناگهانی از خرد خالیش کرد | |||||
| باز مرغی کان تردد را گذاشت | زان نظر بر کند و بر صحرا گماشت | |||||
| شاد پر و بال او بخا له | تا امام جمله آزادان شد او | |||||
| هر که او را مقتدا سازد برست | در مقام امن و آزادی نشست | |||||
| زانک شاه حازمان آمد دلش | تا گلستان و چمن شد منزلش | |||||
| حزم ازو راضی و او راضی ز حزم | این چنین کن گر کنی تدبیر و عزم | |||||
| بارها در دام حرص افتادهای | حلق خود را در بریدن دادهای | |||||
| بازت آن تواب لطف آزاد کرد | توبه پذرفت و شما را شاد کرد | |||||
| گفت ان عدتم کذا عدنا کذا | نحن زوجنا الفعال بالجزا | |||||
| چونک جفتی را بر خود آورم | آید آن را جفتش دوانه لاجرم | |||||
| جفت کردیم این عمل را با اثر | چون رسد جفتی رسد جفتی دگر | |||||
| چون رباید غارتی از جفت شوی | جفت میآید پس او شویجوی | |||||
| بار دیگر سوی این دام آمدیت | خاک اندر دیدهی توبه زدیت | |||||
| بازتان تواب بگشاد از گره | گفت هین بگریز روی این سو منه | |||||
| باز چون پروانهی نسیان رسید | جانتان را جانب آتش کشید | |||||
| کم کن ای پروانه نسیان و شکی | در پر سوزیده بنگر تو یکی | |||||
| چون رهیدی شکر آن باشد که هیچ | سوی آن دانه نداری پیچ پیچ | |||||
| تا ترا چون شکر گویی بخشد او | روزیی بی دام و بی خوف عدو | |||||
| شکر آن نعمت کهتان آزاد کرد | نعمت حق را بباید یاد کرد | |||||
| چند اندر رنجها و در بلا | گفتی از دامم رها ده ای خدا | |||||
| تا چنین خدمت کنم احسان کنم | خاک اندر دیدهی شیطان زنم | |||||