مثنوی معنوی/وجه عبرت گرفتن ازین حکایت و یقین دانستن کی ان مع العسر یسرا
ظاهر
| عبرتست آن قصه ای جان مر ترا | تا که راضی باشی در حکم خدا | |||||
| تا که زیرک باشی و نیکوگمان | چون ببینی واقعهی بد ناگهان | |||||
| دیگران گردند زرد از بیم آن | تو چو گل خندان گه سود و زیان | |||||
| زانک گل گر برگ برگش میکنی | خنده نگذارد نگردد منثنی | |||||
| گوید از خاری چرا افتم بغم | خنده را من خود ز خار آوردهام | |||||
| هرچه از تو یاوه گردد از قضا | تو یقین دان که خریدت از بلا | |||||
| ما التصوف قال وجدان الفرح | فی الفاد عند اتیان الترح | |||||
| آن عقابش را عقابی دان که او | در ربود آن موزه را زان نیکخو | |||||
| تا رهاند پاش را از زخم مار | ای خنک عقلی که باشد بی غبار | |||||
| گفت لا تاسوا علی ما فاتکم | ان اتی السرحان واردی شاتکم | |||||
| کان بلا دفع بلاهای بزرگ | و آن زیان منع زیانهای سترگ | |||||