مثنوی معنوی/نیت کردن او کی این زر بدهم بدان هیزمکش چون من روزی یافتم به کرامات مشایخ و رنجیدن آن هیزمکش از ضمیر و نیت او
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
آن یکی درویش هیزم میکشید | خسته و مانده ز بیشه در رسید | |||||
پس بگفتم من ز روزی فارغم | زین سپس از بهر رزقم نیست غم | |||||
میوهی مکروه بر من خوش شدست | رزق خاصی جسم را آمد به دست | |||||
چونک من فارغ شدستم از گلو | حبهای چندست این بدهم بدو | |||||
بدهم این زر را بدین تکلیفکش | تا دو سه روزک شود از قوت خوش | |||||
خود ضمیرم را همیدانست او | زانک سمعش داشت نور از شمع هو | |||||
بود پیشش سر هر اندیشهای | چون چراغی در درون شیشهای | |||||
هیچ پنهان مینشد از وی ضمیر | بود بر مضمون دلها او امیر | |||||
پس همی منگید با خود زیر لب | در جواب فکرتم آن بوالعجب | |||||
که چنین اندیشی از بهر ملوک | کیف تلقی الرزق ان لم یرزقوک | |||||
من نمیکردم سخن را فهم لیک | بر دلم میزد عتابش نیک نیک | |||||
سوی من آمد به هیبت همچو شیر | تنگ هیزم را ز خود بنهاد زیر | |||||
پرتو حالی که او هیزم نهاد | لرزه بر هر هفت عضو من فتاد | |||||
گفت یا رب گر ترا خاصان هیاند | که مبارکدعوت و فرخپیاند | |||||
لطف تو خواهم که میناگر شود | این زمان این تنگ هیزم زر شود | |||||
در زمان دیدم که زر شد هیزمش | همچو آتش بر زمین میتافت خوش | |||||
من در آن بیخود شدم تا دیرگه | چونک با خویش آمدم من از وله | |||||
بعد از آن گفت ای خداگر آن کبار | بس غیورند و گریزان ز اشتهار | |||||
باز این را بند هیزم ساز زود | بیتوقف هم بر آن حالی که بود | |||||
در زمان هیزم شد آن اغصان زر | مست شد در کار او عقل و نظر | |||||
بعد از آن برداشت هیزم را و رفت | سوی شهر از پیش من او تیز و تفت | |||||
خواستم تا در پی آن شه روم | پرسم از وی مشکلات و بشنوم | |||||
بسته کرد آن هیبت او مر مرا | پیش خاصان ره نباشد عامه را | |||||
ور کسی را ره شود گو سر فشان | کان بود از رحمت و از جذبشان | |||||
پس غنیمت دار آن توفیق را | چون بیابی صحبت صدیق را | |||||
نه چو آن ابله که یابد قرب شاه | سهل و آسان در فتد آن دم ز راه | |||||
چون ز قربانی دهندش بیشتر | پس بگوید ران گاوست این مگر | |||||
نیست این از ران گاو ای مفتری | ران گاوت مینماید از خری | |||||
بذل شاهانهست این بی رشوتی | بخشش محضست این از رحمتی |