مثنوی معنوی/ملاقات آن عاشق با صدر جهان
ظاهر
آن بخاری نیز خود بر شمع زد | گشته بود از عشقش آسان آن کبد | |||||
آه سوزانش سوی گردون شده | در دل صدر جهان مهر آمده | |||||
گفته با خود در سحرگه کای احد | حال آن آوارهی ما چون بود | |||||
او گناهی کرد و ما دیدیم لیک | رحمت ما را نمیدانست نیک | |||||
خاطر مجرم ز ما ترسان شود | لیک صد اومید در ترسش بود | |||||
من بترسانم وقیح یاوه را | آنک ترسد من چه ترسانم ورا | |||||
بهر دیگ سرد آذر میرود | نه بدان کز جوش از سر میرود | |||||
آمنان را من بترسانم به علم | خایفان را ترس بردارم به حلم | |||||
پارهدوزم پاره در موضع نهم | هر کسی را شربت اندر خور دهم | |||||
هست سر مرد چون بیخ درخت | زان بروید برگهاش از چوب سخت | |||||
درخور آن بیخ رسته برگها | در درخت و در نفوس و در نهی | |||||
برفلک پرهاست ز اشجار وفا | اصلها ثابت و فرعه فی السما | |||||
چون برست از عشق پر بر آسمان | چون نروید در دل صدر جهان | |||||
موج میزد در دلش عفو گنه | که ز هر دل تا دل آمد روزنه | |||||
که ز دل تا دل یقین روزن بود | نه جدا و دور چون دو تن بود | |||||
متصل نبود سفال دو چراغ | نورشان ممزوج باشد در مساغ | |||||
هیچ عاشق خود نباشد وصلجو | که نه معشوقش بود جویای او | |||||
لیک عشق عاشقان تن زه کند | عشق معشوقان خوش و فربه کند | |||||
چون درین دل برق مهر دوست جست | اندر آن دل دوستی میدان که هست | |||||
در دل تو مهر حق چون شد دوتو | هست حق را بی گمانی مهر تو | |||||
هیچ بانگ کف زدن ناید بدر | از یکی دست تو بی دستی دگر | |||||
تشنه مینالد که ای آب گوار | آب هم نالد که کو آن آبخوار | |||||
جذب آبست این عطش در جان ما | ما از آن او و او هم آن ما | |||||
حکمت حق در قضا و در قدر | کرد ما را عاشقان همدگر | |||||
جمله اجزای جهان زان حکم پیش | جفت جفت و عاشقان جفت خویش | |||||
هست هر جزوی ز عالم جفتخواه | راست همچون کهربا و برگ کاه | |||||
آسمان گوید زمین را مرحبا | با توم چون آهن و آهنربا | |||||
آسمان مرد و زمین زن در خرد | هرچه آن انداخت این میپرورد | |||||
چون نماند گرمیش بفرستد او | چون نماند تری و نم بدهد او | |||||
برج خاکی خاک ارضی را مدد | برج آبی تریش اندر دمد | |||||
برج بادی ابر سوی او برد | تا بخارات وخم را بر کشد | |||||
برج آتش گرمی خورشید ازو | همچو تابهی سرخ ز آتش پشت و رو | |||||
هست سرگردان فلک اندر زمن | همچو مردان گرد مکسب بهر زن | |||||
وین زمین کدبانویها میکند | بر ولادات و رضاعش میتند | |||||
پس زمین و چرخ را دان هوشمند | چونک کار هوشمندان میکنند | |||||
گر نه از هم این دو دلبر میمزند | پس چرا چون جفت در هم میخزند | |||||
بی زمین کی گل بروید و ارغوان | پس چه زاید ز آب و تاب آسمان | |||||
بهر آن میلست در ماده به نر | تا بود تکمیل کار همدگر | |||||
میل اندر مرد و زن حق زان نهاد | تا بقا یابد جهان زین اتحاد | |||||
میل هر جزوی به جزوی هم نهد | ز اتحاد هر دو تولیدی زهد | |||||
شب چنین با روز اندر اعتناق | مختلف در صورت اما اتفاق | |||||
روز و شب ظاهر دو ضد و دشمنند | لیک هر دو یک حقیقت میتنند | |||||
هر یکی خواهان دگر را همچو خویش | از پی تکمیل فعل و کار خویش | |||||
زانک بی شب دخل نبود طبع را | پس چه اندر خرج آرد روزها |