مثنوی معنوی/معجزه خواستن قوم از پیغامبران
ظاهر
قوم گفتند ای گروه مدعی | کو گواه علم طب و نافعی | |||||
چون شما بسته همین خواب و خورید | همچو ما باشید در ده میچرید | |||||
چون شما در دام این آب و گلید | کی شما صیاد سیمرغ دلید | |||||
حب جاه و سروری دارد بر آن | که شمارد خویش از پیغامبران | |||||
ما نخواهیم این چنین لاف و دروغ | کردن اندر گوش و افتادن بدوغ | |||||
انبیا گفتند کین زان علتست | مایهی کوری حجاب ریتست | |||||
دعوی ما را شنیدیت و شما | مینبینید این گهر در دست ما | |||||
امتحانست این گهر مر خلق را | ماش گردانیم گرد چشمها | |||||
هر که گوید کو گوا گفتش گواست | کو نمیبیند گهر حبس عماست | |||||
آفتابی در سخن آمد که خیز | که بر آمد روز بر جه کم ستیز | |||||
تو بگویی آفتابا کو گواه | گویدت ای کور از حق دیده خواه | |||||
روز روشن هر که او جوید چراغ | عین جستن کوریش دارد بلاغ | |||||
ور نمیبینی گمانی بردهای | که صباحست و تو اندر پردهای | |||||
کوری خود را مکن زین گفت فاش | خامش و در انتظار فضل باش | |||||
در میان روز گفتن روز کو | خویش رسوا کردنست ای روزجو | |||||
صبر و خاموشی جذوب رحمتست | وین نشان جستن نشان علتست | |||||
انصتوا بپذیر تا بر جان تو | آید از جانان جزای انصتوا | |||||
گر نخواهی نکس پیش این طبیب | بر زمین زن زر و سر را ای لبیب | |||||
گفت افزون را تو بفروش و بخر | بذل جان و بذل جاه و بذل زر | |||||
تا ثنای تو بگوید فضل هو | که حسد آرد فلک بر جاه تو | |||||
چون طبیبان را نگه دارید دل | خود ببینید و شوید ازخود خجل | |||||
دفع این کوری بدست خلق نیست | لیک اکرام طبیبان از هدیست | |||||
این طبیبان را به جان بنده شوید | تا به مشک و عنبر آکنده شوید |