مثنوی معنوی/مشک آن غلام ازغیب پر آب کردن بمعجزه و آن غلام سیاه را سپیدرو کردن باذن الله تعالی
ظاهر
| ای غلام اکنون تو پر بین مشک خود | تا نگویی درشکایت نیک و بد | |||||
| آن سیه حیران شد از برهان او | میدمید از لامکان ایمان او | |||||
| چشمهای دید از هوا ریزان شده | مشک او روپوش فیض آن شده | |||||
| زان نظر روپوشها هم بر درید | تا معین چشمهی غیبی بدید | |||||
| چشمها پر آب کرد آن دم غلام | شد فراموشش ز خواجه وز مقام | |||||
| دست و پایش ماند از رفتن به راه | زلزله افکند در جانش اله | |||||
| باز بهر مصلحت بازش کشید | که به خویش آ باز رو ای مستفید | |||||
| وقت حیرت نیست حیرت پیش تست | این زمان در ره در آ چالاک و چست | |||||
| دستهای مصطفی بر رو نهاد | بوسههای عاشقانه بس بداد | |||||
| مصطفی دست مبارک بر رخش | آن زمان مالید و کرد او فرخش | |||||
| شد سپید آن زنگی و زادهی حبش | همچو بدر و روز روشن شد شبش | |||||
| یوسفی شد در جمال و در دلال | گفتش اکنون رو بده وا گوی حال | |||||
| او همیشد بی سر و بی پای مست | پای مینشناخت در رفتن ز دست | |||||
| پس بیامد با دو مشک پر روان | سوی خواجه از نواحی کاروان | |||||