مثنوی معنوی/مخصوص بودن یعقوب علیه السلام به چشیدن جام حق از روی یوسف و کشیدن بوی حق از بوی یوسف و حرمان برادران و غیر هم ازین هر دو
ظاهر
| آنچ یعقوب از رخ یوسف بدید | خاص او بد آن به اخوان کی رسید | |||||
| این ز عشقش خویش در چه میکند | و آن بکین از بهر او چه میکند | |||||
| سفرهی او پیش این از نان تهیست | پیش یعقوبست پر کو مشتهیست | |||||
| روی ناشسته نبیند روی حور | لا صلوة گفت الا بالطهور | |||||
| عشق باشد لوت و پوت جانها | جوع ازین رویست قوت جانها | |||||
| جوع یوسف بود آن یعقوب را | بوی نانش میرسید از دور جا | |||||
| آنک بستد پیرهن را میشتافت | بوی پیراهان یوسف مینیافت | |||||
| و آنک صد فرسنگ زان سو بود او | چونک بد یعقوب میبویید بو | |||||
| ای بسا عالم ز دانش بینصیب | حافظ علمست آنکس نه حبیب | |||||
| مستمع از وی همییابد مشام | گرچه باشد مستمع از جنس عام | |||||
| زانک پیراهان بدستش عاریهست | چون بدست آن نخاسی جاریهست | |||||
| جاریه پیش نخاسی سرسریست | در کف او از برای مشتریست | |||||
| قسمت حقست روزی دادنی | هر یکی را سوی دیگر راه نی | |||||
| یک خیال نیک باغ آن شده | یک خیال زشت راه این زده | |||||
| آن خدایی کز خیالی باغ ساخت | وز خیالی دوزخ و جای گداخت | |||||
| پس کی داند راه گلشنهای او | پس کی داند جای گلخنهای او | |||||
| دیدبان دل نبیند در مجال | کز کدامین رکن جان آید خیال | |||||
| گر بدیدی مطلعش را ز احتیال | بند کردی راه هر ناخوش خیال | |||||
| کی رسد جاسوس را آنجا قدم | که بود مرصاد و در بند عدم | |||||
| دامن فضلش بکف کن کوروار | قبض اعمی این بود ای شهرهیار | |||||
| دامن او امر و فرمان ویست | نیکبختی که تقی جان ویست | |||||
| آن یکی در مرغزار و جوی آب | و آن یکی پهلوی او اندر عذاب | |||||
| او عجب مانده که ذوق این ز چیست | و آن عجب مانده که این در حبس کیست | |||||
| هین چرا خشکی که اینجا چشمه هاست | هین چرا زردی که اینجا صد دواست | |||||
| همنشینا هین در آ اندر چمن | گوید ای جان من نیارم آمدن | |||||