مثنوی معنوی/قصه وکیل صدر جهان کی متهم شد و از بخارا گریخت از بیم جان باز عشقش کشید رو کشان کی کار جان سهل باشد عاشقان را
ظاهر
| در بخارا بندهی صدر جهان | متهم شد گشت از صدرش نهان | |||||
| مدت ده سال سرگردان بگشت | گه خراسان گه کهستان گاه دشت | |||||
| از پس ده سال او از اشتیاق | گشت بیطاقت ز ایام فراق | |||||
| گفت تاب فرقتم زین پس نماند | صبر کی داند خلاعت را نشاند | |||||
| از فراق این خاکها شوره بود | آب زرد و گنده و تیره شود | |||||
| باد جانافزا وخم گردد وبا | آتشی خاکستری گردد هبا | |||||
| باغ چون جنت شود دار المرض | زرد و ریزان برگ او اندر حرض | |||||
| عقل دراک از فراق دوستان | همچو تیرانداز اشکسته کمان | |||||
| دوزخ از فرقت چنان سوزان شدست | پیر از فرقت چنان لرزان شدست | |||||
| گر بگویم از فراق چون شرار | تا قیامت یک بود از صد هزار | |||||
| پس ز شرح سوز او کم زن نفس | رب سلم رب سلم گوی و بس | |||||
| هرچه از وی شاد گردی در جهان | از فراق او بیندیش آن زمان | |||||
| زانچ گشتی شاد بس کس شاد شد | آخر از وی جست و همچون باد شد | |||||
| از تو هم بجهد تو دل بر وی منه | پیش از آن کو بجهد از وی تو بجه | |||||