مثنوی معنوی/قصهی مسجد اقصی و خروب و عزم کردن داود علیهالسلام پیش از سلیمان علیهالسلام بر بنای آن مسجد
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
چون درآمد عزم داودی به تنگ | که بسازد مسجد اقصی به سنگ | |||||
وحی کردش حق که ترک این بخوان | که ز دستت برنیاید این مکان | |||||
نیست در تقدیر ما آنک تو این | مسجد اقصی بر آری ای گزین | |||||
گفت جرمم چیست ای دانای راز | که مرا گویی که مسجد را مساز | |||||
گفت بیجرمی تو خونها کردهای | خون مظلومان بگردن بردهای | |||||
که ز آواز تو خلقی بیشمار | جان بدادند و شدند آن را شکار | |||||
خون بسی رفتست بر آواز تو | بر صدای خوب جانپرداز تو | |||||
گفت مغلوب تو بودم مست تو | دست من بر بسته بود از دست تو | |||||
نه که هر مغلوب شه مرحوم بود | نه که المغلوب کالمعدوم بود | |||||
گفت این مغلوب معدومیست کو | جز به نسبت نیست معدوم ایقنوا | |||||
این چنین معدوم کو از خویش رفت | بهترین هستها افتاد و زفت | |||||
او به نسبت با صفات حق فناست | در حقیقت در فنا او را بقاست | |||||
جملهی ارواح در تدبیر اوست | جملهی اشباح هم در تیر اوست | |||||
آنک او مغلوب اندر لطف ماست | نیست مضطر بلک مختار ولاست | |||||
منتهای اختیار آنست خود | که اختیارش گردد اینجا مفتقد | |||||
اختیاری را نبودی چاشنی | گر نگشتی آخر او محو از منی | |||||
در جهان گر لقمه و گر شربتست | لذت او فرع محو لذتست | |||||
گرچه از لذات بیتاثیر شد | لذتی بود او و لذتگیر شد |