مثنوی معنوی/قصهی صوفی کی در میان گلستان سر به زانو مراقب بود یارانش گفتند سر برآور تفرج کن بر گلستان و ریاحین و مرغان و آثار رحمةالله تعالی
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
صوفیی در باغ از بهر گشاد | صوفیانه روی بر زانو نهاد | |||||
پس فرو رفت او به خود اندر نغول | شد ملول از صورت خوابش فضول | |||||
که چه خسپی آخر اندر رز نگر | این درختان بین و آثار و خضر | |||||
امر حق بشنو که گفتست انظروا | سوی این آثار رحمت آر رو | |||||
گفت آثارش دلست ای بوالهوس | آن برون آثار آثارست و بس | |||||
باغها و سبزهها در عین جان | بر برون عکسش چو در آب روان | |||||
آن خیال باغ باشد اندر آب | که کند از لطف آب آن اضطراب | |||||
باغها و میوهها اندر دلست | عکس لطف آن برین آب و گلست | |||||
گر نبودی عکس آن سرو سرور | پس نخواندی ایزدش دار الغرور | |||||
این غرور آنست یعنی این خیال | هست از عکس دل و جان رجال | |||||
جمله مغروران برین عکس آمده | بر گمانی کین بود جنتکده | |||||
میگریزند از اصول باغها | بر خیالی میکنند آن لاغها | |||||
چونک خواب غفلت آیدشان به سر | راست بینند و چه سودست آن نظر | |||||
بس به گورستان غریو افتاد و آه | تا قیامت زین غلط وا حسرتاه | |||||
ای خنک آن را که پیش از مرگ مرد | یعنی او از اصل این رز بوی برد |