مثنوی معنوی/قصهی شکایت استر با شتر کی من بسیار در رو میافتم در راه رفتن تو کم در روی میآیی این چراست و جواب گفتن شتر او را
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
اشتری را دید روزی استری | چونک با او جمع شد در آخری | |||||
گفت من بسیار میافتم برو | در گریوه و راه و در بازار و کو | |||||
خاصه از بالای که تا زیر کوه | در سر آیم هر زمانی از شکوه | |||||
کم همیافتی تو در رو بهر چیست | یا مگر خود جان پاکت دولتیست | |||||
در سر آیم هر دم و زانو زنم | پوز و زانو زان خطا پر خون کنم | |||||
کژ شود پالان و رختم بر سرم | وز مکاری هر زمان زخمی خورم | |||||
همچو کم عقلی که از عقل تباه | بشکند توبه بهر دم در گناه | |||||
مسخرهی ابلیس گردد در زمن | از ضعیفی رای آن توبهشکن | |||||
در سر آید هر زمان چون اسپ لنگ | که بود بارش گران و راه سنگ | |||||
میخورد از غیب بر سر زخم او | از شکست توبه آن ادبارخو | |||||
باز توبه میکند با رای سست | دیو یک تف کرد و توبهش را سکست | |||||
ضعف اندر ضعف و کبرش آنچنان | که به خواری بنگرد در واصلان | |||||
ای شتر که تو مثال ممنی | کم فتی در رو و کم بینی زنی | |||||
تو چه داری که چنین بیآفتی | بیعثاری و کم اندر رو فتی | |||||
گفت گر چه هر سعادت از خداست | در میان ما و تو بس فرقهاست | |||||
سر بلندم من دو چشم من بلند | بینش عالی امانست از گزند | |||||
از سر که من ببینم پای کوه | هر گو و هموار را من توه توه | |||||
همچنانک دید آن صدر اجل | پیش کار خویش تا روز اجل | |||||
آنچ خواهد بود بعد بیست سال | داند اندر حال آن نیکو خصال | |||||
حال خود تنها ندید آن متقی | بلک حال مغربی و مشرقی | |||||
نور در چشم و دلش سازد سکن | بهر چه سازد پی حب الوطن | |||||
همچو یوسف کو بدید اول به خواب | که سجودش کرد ماه و آفتاب | |||||
از پس ده سال بلک بیشتر | آنچ یوسف دید بد بر کرد سر | |||||
نیست آن ینظر به نور الله گزاف | نور ربانی بود گردون شکاف | |||||
نیست اندر چشم تو آن نور رو | هستی اندر حس حیوانی گرو | |||||
تو ز ضعف چشم بینی پیش پا | تو ضعیف و هم ضعیفت پیشوا | |||||
پیشوا چشمست دست و پای را | کو ببیند جای را ناجای را | |||||
دیگر آنک چشم من روشنترست | دیگر آنک خلقت من اطهرست | |||||
زانک هستم من ز اولاد حلال | نه ز اولاد زنا و اهل ضلال | |||||
تو ز اولاد زنایی بیگمان | تیر کژ پرد چو بد باشد کمان |